داستاننویس، کپیرایتر و استراتژیست محتوا | نوشتههای دیگرم در: Https://hmotahari.com/blog
بیا معصومخانم! تمیز که نشد ولی این هم دستمزدت
کمکمَک نوبۀ خانهتکانی میرسد و باز کارگرهای نظافتِ منزل، دوره میافتند به خانهها؛ از خانههای اعیانی گرفته تا خانههای معمولی. یادداشتِ زیر، روایتیست از یک ملاقاتِ ساده با یک کارگر نظافت منزل:

- پسرم بلدی از اینها کجا دارند؟ مالِ کفِ استخر و این چیزهاست. دستم بشکند، داشتم خانهاش را تمیز میکردم، گوشۀ دستمال خورد بهشان، ۴-۵تایش افتاد و شکست. خانم گفت باید بروی عینشان را بخری؛ عینشان، همینرنگی. پُرسانپرسان گشتم پیاش، گفتند باید بروی ونک، ملاصدرا. شیرازی میشناسی شما؟
- ها مادر، بلدم. بورسشان است. محلِ کارم توی شیرازیست. با هم ایستگاهِ ونک پیاده میشویم میرویم بهت نشان میدهم.
- بیانصاف فدای سرت که هیچ، حتی نگفت از کجا پیدا کنم. خانهشان را اگر ببینی، اگر ببینی، این چهارتا تکه پیش آن کاخ هیچی نیست. منِ پیرزن را انداخته بیرون بروم پیِ چهارتا تکه کاشی.
کاشیهای لبپر را نشانم داد؛ هر کدام به رنگی و شفاف و صیقلخورده و برّاق، عینِ دلِ پیرزن. ها، قلبِ آدمیزاد را رنج هی سمباده میزند، هی سمباده میزند و صیقل میدهد. رنجِ را هم که غریبه نمیدهد، آشنا بهت میرساند. اصلاً آشنا میشود که رنج برساند.
بیآرتی رسید به ونک؛ ما شوشنشینها را خالی کرد. پیاده شدیم؛ او از قسمت زنانه و من از قسمت مردانه. من جای پسرش بودم یا شاید هم نوهاش. ونک را نیمدور زدیم و پیادهرویِ ملاصدرا را به حرف و دردِ دل کشیدیم بالا و رسیدیم به شیرازی؛ چه شیرازی؟ نه آن شیراز که حافظ و سعدی و عُرفی قربانصدقهاش رفتهاند، نه، شیرازِ کاسبها، شیرازِ خانمهای خانه، شیرازِ معناگرفته با ماشینهای مدلبالا و خانههای اعیانی و کتانیهای برند و شیکوپیک گشتن، شیرازِ استخرها و جکوزیهای پرجلوۀ اینستاگرام. ها، نه آن شیرازِ باغِ ارم و باغهای دلگشا، بلکه شیرازِ پول… پول… پول… و اگر نداری پول؛ استکان پشتِ استکان رنج بچش.
پیرزن انگار عزیزم بود؛ عمر همان و دریای دل همان. اما چادر و چاقچورش کمی مندرستر، کمی افتادهقیمتتر. من چه داشتم جلویش بگویم؟ هیچ. والا هیچ. خانمِ خانه نشسته بود روی کاناپه و بیهیچ نگاهی، پشت به پیرزن گفته بود: میروی عینشان را پیدا میکنی، عینِ عینشان را.
لابد وقت نداشته سر برگرداند و پیرزن را، یک انسان را نگاه کند. اینجور آدمها هزارتا کارِ مهم دارند؛ مهمتر از نگاه کردن به چشمهای شورابزدۀ زنی که یک اتفاق گناهکارش کرده، یک اتفاق در خانوادهای فقیر متولدش کرده، یک اتفاق کارگرش کرده.
رفیقی دارم که میگوید: همۀ آدمها یکاندازه رنج میکشند حسام. رنج به عدالت تقسیم شده و فقیر و غنی به یک میزان در طولِ عمرشان رنج میبرند. شاید این را برای دلخوشی من گفته باشد.
با هم رسیدیم به مغازهای در شیراز جنوبی. گفتند نداریم. بروید بالا. خیابان را حرفزنان و نفسنفسزنان کشیدیم بالا و رفتیم شیرازِ شمالی؛ انگار همۀ عمرِ پیرزن هی سربالایی رفتن بود، هی کفِ استخرِ اعیاننشینها را رنگیرنگیکردن بود.
راستی از این همه رنگ که به جهان هست، از آن آبی و فسفری و سبز و نارنجیِ کاشیهای کفِ استخر یا جکوزیِ خانۀ اعیانیِ خانمِ بیاعصاب، رنگی هم به زندگیِ پیرزن میرسد؟ روسریِ آبیای مثلا، یا دامنِ سبزی؟ و از آن دامنِ سبزِ خیالی، نوری به دل و دیدۀ مردی دویده؟
کاشیها را پیدا کرد. خداحافظی کردیم ولی تا خانۀ خانم -با خیالم- پیاش رفتم. تا آخرِ روز، تا تمیز کردنِ بقیۀ جاهای خانه و تا «بیا معصومهخانم، خوب که تمیز نشد ولی این هم دستمزدِ امروزت.»
خیلی خوب نوشتید قشنگ میشینه تو وجود آدم :)
دلم ترکید !
درد زیاد!