در سراشیبیِ اضمحلالیم.
ما سوار بر سرسرۀ جذابی هستیم که در نهایت به قعرِ گودالی بیبازگشت پرتابمان میکند. حالا در آخرین پیچهای سرسرهایم.
این سرسرۀ مارپیچ و پُر هیجان شورانگیز است. اما ما سواری نمیکنیم، بلکه بهاقتضای قانونِ سرسره فقط پایینتر میرویم. حالا در آخرین پیچهاییم و لذت غوغا میکند: جایی که فناوری، گجتها و فریبندگیهای فناورانه از هر زمانِ دیگر جذابتر و توسعهیافتهتر بهنظر میرسند.
افقهای پیشِ رو حسابی وسوسهکننده و هیجانآورند. با دیدنِ هر پدیدۀ نو از تهِ دل جیغ میکشیم و چشمانمان از شادمانی وصفناپذیر برق میزند. انگار تا دست زدن به منتهای هر آرزو فقط یک قدم فاصله داریم؛ غافل از اینکه آرزوها انتها ندارند ولی سرسره بالأخره جایی تمام میشود.
گودالی که محکوم به سقوط در آن هستیم گودالِ بیمحتواییست. هرچه (در این سواری سرخوشانه) به گودال نزدیکتر میشویم قدرت تحلیل و فهممان ضعیفتر و ضعیفتر میشود.
همین حالا کمی بیشتر سُر خوردیم. نرمنرم همه چیز از معنا تهیتر میشود. انسان خود را گم میکند. قوانین به کمکِ ساختارِ ضدطبیعی و ضدانسانی این سرسره میآیند. آدمی فرصتی برای معنا بخشیدن به پدیدهها نمییابد. خِرَد زیرِ پردۀ اغواگرانۀ فناوری پنهان میشود.
داستانهای فانتزی که از آخرالزمانی وحشتناک خبر میدهند محقق شدهاند. اگر در رمان Cell نوشتۀ استیون کینگ مردم با پاسخ دادن به تلفن همراهشان ناگهان به زامبی تبدیل میشوند، حالا هر کدام از ما یک زامبی بالقوهایم: قضاوتگر، بیرحم، ناراضی، پرخاشگر و بیخرد.
هر صبح و شب روی سطحیترین محتواها لیز میخوریم. انگشتهایمان زودتر از مغزمان تصمیمگیری میکنند و هرگز اطلاعاتی مفید برای تجزیه و تحلیل و تعمق به ذهنمان تقدیم نمیکنیم.
«استفادۀ صحیح» و «استفادۀ ناصحیح» بازی با کلمات است.
ما به پایانِ عصرِ خِرد نزدیکتر و نزدیکتر میشویم. گریزی از این سُرسره نیست. شاید، شاید تنها تقلای امیدوارکننده و مفید همین نوشتن باشد: نوشتن به مثابه گشودنِ راهِ گفتگو.