ما یک آشنایی داشتیم (و البته هنوز هم موجود است) که شیفتۀ سر خاک و مردهشوخانه و مجلس ختم و پارچه سیاه و پیرهن مشکی و خلاصه تمام مخلفات مجلس ماتم بود. (و البته هنوز هم هست).
حال این آشنای ما به این صورت بود که اگر مثلا میفهمید خالۀ دوستش یک فرزندخواندهای داشته و خبر میرسید که همسایۀ روبهرویی آن فرزندخوانده در جاده تصادف کرده و جان به جهانآفرین تسلیم کرده، فوری سیاهپوش میشد و پژوی تیرهرنگش را میانداخت توی جاده و تا شهرهای دورِ دور و آبادیهای کور میتاخت تا برسد پای جنازه. تمامی آداب نعشکشی و کفن و دفن و ختم و هفت و چهل را به جا میآورد و در این مدت آنقدر صورتش را نمیتراشید که به کسوت درویشی درمیآمد.
آشنای ما من را یاد ملت ایران میاندازد. ما دچار عزاشیفتگی شدهایم. اگر مصیبتی خصوصی یا عمومی پیدا کنیم که سورمان به راه است و همینجور استوری و پست و توییت چسناله منتشر میکنیم. اگر هم مصیبتی نباشد، همین زنده بودنمان را میکنیم بهانه و چنان با کلمات تلخ و جانِ تلخ و کامِ تلخ کلمه و تصویر ردیف میکنیم که مبادا یک وقت کم گذاشته باشیم.
تبدیل شدهایم به شیفتگان مصیبت و ستایشگران و پرستاران بدبختی، نه حرکتی، نه فکری، نه کوششی. همۀ نیرویمان را صرف پژمردهکردن خودمان و بقیه میکنیم.
در این مسیر البته که رسانههای رسمی (با نشر اخبار تلخ) و رسانههای اجتماعی (با در اختیار قراردادن تریبون مفت به همۀ ما) آتش بیار معرکهاند، چون گروه اول با نشر خبر به فروش میرسند و گروه دوم هم با کاربر بیشتر سود میکنند، نه کاربر سزاوار و اهل دانش و شعور.
و مبادا خیال کنید ذرهای انگیزۀ انسانی و اخلاقی در این کار بیمارگونهمان نهفته باشد ها، نه، ابدا. ما فقط میخواهیم در بدبختی امتیاز بگیریم، بنابراین مثل بازی اسم فامیل که موز پلاستیکی هم تویش اشیا محسوب میشود، هر رخدادی را عزا و مصیبت تفسیر میکنیم. منتها چون موجوداتی فراموشکار هستیم و انگیزۀ اصلاح و بهبود هم نداریم، همین که خیالمان بابت کسب امتیاز لازم از مراحلِ سقوط هواپیما یا قتل ستایش قریشی یا دختر آبی یا قتل رومینا یا تحریم امریکا یا وقف دماوند راحت شد، بیدرنگ میرویم سراغ بعدی. اگر بعدیای هم در کار نبود، چس مینالیم و عجب چیزیست این چس نالیدن، دافکُش و لایکآور و فالورجمعکن است لامصب.
خب، حالا بفرمایید ببینم حال شما چطور است؟