داستاننویس تماموقت، تجربهنویس (UX writer)، تبلیغنویس (کپیرایتر) پارهوقت | نوشتههای دیگرم در: Https://hmotahari.com
کسی از موتوریهای این شهر خبر ندارد
اشاره: این نوشته را برای پروندۀ روزنامۀ آسمانِ آبی دربارۀ موتوریها و پیکموتوریها نوشتم. اینخردهروایت، امروز در شمارۀ ۱۶۳ روزنامه منتشر شده است.

- یک کیستِ سینوسی خیلی خیلی بزرگ داری.
- میدانم.
میدانستم. مگر ممکن بود عایدیِ آن پاییز و زمستانِ شوم را از یاد برد؟ من میدانستم اما آن دندانپزشکِ سوسول چه میدانست؟ کجای سرگذشتِ من را چشیده بود؟
آن روزها، هر صبح جوانی سرخورده بهامیدِ روزی چند هزار تومان از خانه بیرون میزد. آفتاب که میافتاد، پیرمردی خمیده به همان خانه برمیگشت. دست میبرد به جیب و هرچه درآورده بود میگذاشت روی میز. بعد پاهای آماسیده و نشیمنگاهِ بیحسش را بهزحمت تا کنار شوفاژ میکشاند.
موتوری دیده بودم، با موتوری گپ زده بودم، همدود و همراز هم شده بودم اما هیچوقت همصنفشان نشده بودم تا آن پاییز و زمستان.
خانۀ آخرِ مردهای جوانی که دستشان از همه چیز کوتاه شده و راه به هیچجا نمیبرند نشستن روی موتور است و «داداش موتور میخوای؟ سریع و ارزان».
خانۀ آخرِ بدبیاریهای چندماهۀ من، با سرما، با کمردرد، با بیپولی، با هزار و یکجور دردسر گلاویزم کرد. مسافر میزدم از کجا به کجا. میبردم و دستِ آخر چند اسکناس میگرفتم و باز ول میچرخیدم و بنزین میسوزاندم تا ببینم خدا کجا روزیام را کاشته. سرِ چهارراهها و میدانها نمیشد ایستاد. صاحب داشت و دیگر رمقی نمانده بود که درافتادن با قلچماقجماعت را هم به جان بخرم.
منی که کُلی کار را روی یک انگشت میگرداندم و جلوۀ چند جایزه و جشنوارۀ ادبی را صیقل میدادم و چهار عنوان کتاب نوشته بودم و سالها روزنامهنگاری کرده بودم، دستِ آخر شدم نیروی بیاستفاده. نماندم و زدم به خیابان.
رنجهای داستاننویسجماعت، اگر تهنشین شود، اگر خوبِ خوبِ خوب تهنشین شود یک روز جایی به کار میآید. توی آن سرما با دو متر شالگردنی که دورِ سر و صورتم بسته بودم، همین فکر بود که بهم جان میداد. فکرم جان میداد و سرما جانم را میگرفت.
نمیتوانستم با گردنِ کج بروم خانه و بگویم «داستاننویسم، پول در نمیآورم و با ناشرم هم مرافعه کردهام.» مَرد بودم و باید جورِ زندگی را میکشیدم.
یحتمل باید بگذارم همچنان تهنشین شود. دردِ کهنه مثلِ شرابِ کهنۀ دیوانِ حافظ، کارها بکند. ولی الان دوربین را بردهام بالای سرِ خودم و دارم از ولیعصر مسافرِ نامیزانی را میبرم پیِ چند کارِ اداری. خوشتیپ است. پولِ کمی هم نمیدهد. ولی بعد از او هرچه دنبالِ مسافر چشمچشم میکنم و بنزین میسوزانم انگار نه انگار.
صفحه سیاه میشود و بعد رو به راهپلۀ خانهمان روشن میشود. پسرِ همسایه چند وقت پیش گفته بود تلفنچیِ یک پیکموتوریست. تلفنچی در پیکموتوری یعنی غولِ مرحلۀ یکی به آخر. یعنی اگر چشم و گوشت را باز کنی و حق و ناحق کنی و پول و پلهای به هم بزنی، میتوانی با رئیس شریک بشوی یا اصلاً پرتش کنی بیرون. میگوید: بیا، خودم راهت میاندازم.
راهم میاندازد. لپتاپی را از خیابانِ کریمخان میگیرم. دوربین بالای سرم است وقتی با موتور میرانم تا بزرگراه رجایی، پایینتر، پایینتر، شهرکی که تا به حال اسمش را هم نشنیدهام. تا آنجا برسم هزاربار خدا خدا میکنم بار نیفتد و بیچاره نشوم.
دوربین از قلبم بیخبر است. دوربین از سینوسم بیخبر است. دوربین از کاسۀ سرمازدۀ زانویم بیخبر است. دوربین از رانندۀ لجبازی که در ترافیک بهعمد راهت را سد میکند بیخبر است. دوربین از صدای نامفهومِ زنگِ موبایلت و از شمارۀ تحویلگیرندۀ شاکی بیخبر است. دوربین فقط میخواهد تصویرِ خوشرنگِ همهپسندی ثبت کند؛ تا تو انگشت بلغزانی و بپسندی.
دستِ آخر تصویر سیاه میشود و میبینیم: کسی از موتوریهای تهران خبر ندارد.
پُشتِ سیاهی، داستاننویسی همچنان دارد شوکرانِ رنج مینوشد. تهنشین که شد، برای تشییع خبردار میشوی.
مطلبی دیگر از این نویسنده
سفر به یونان با هنری میلر و تندیس ماروسی | مروری بر کتاب تندیس ماروسی
مطلبی دیگر در همین موضوع
پاییز
بر اساس علایق شما
18 كاری كه باید قبل فکر کردن به روزمه انجام بدی – قسمت دوم – کولهات رو ببند