پسرانِ سالخورده* کم اندوه ندارند.
هر لحظه خمیدهتر
لاجانتر
رنجورتر
شکستهتر
پیرتر
بیامیدتر
ما هزار زانو برای ایستادن کمآوردیم. یک روز جلوی آینه ایستادیم و با خودمان فرهاد زمزمه کردیم: «آینه میگه تو همونی که میخواستی خورشیدُ با دست بگیری / ولی امروز شهرِ شب خونهات شده...»
چه بسیار بارها که بهامیدِ تختهسنگی در پُشت، تکیه بر هوا زدیم و زمین خوردیم. با دروغهای بسیار بزرگ شدیم و وقتی ناغافل پردههای دروغ و دونگ افتاد، کوهِ بار رویمان سوار شد. کداممان میتوانیم بگوییم «خوشبختی» را لمس کردیم؟ «شادی» کِی و چطور و کجا دستِ کم برای لحظهای پیشِ ما درنگ کرد؟
وقتی میشنوم «این دوره میگذرد، درست میشود» سخت اوقاتم تلخ میشود. مکدّر میشوم چون «درست» خودش خیالیست نادیده و وعدهای است دروغین. چه کسی میتواند «درست» را برایمان تعریف کند که مدعی میشود «درست میشود»؟
این بار، بارِ غمِ نان و رکودِ اقتصادی و رنجِ بیماری و اندوهِ شکستهای عاطفی و تلخیها و بدبیاریها نیست که بگویی «میرود». بله، اینها میروند و بعدیها میآیند. فردا روزِ دیگریست؛ با شادیها و اندوههای ناپایدارِ خودش. اما باری که روی دوشِ نسلِ من سوار است، بارِ بُهت است، بارِ «ندانستن»، بارِ «چه شد؟»، بارِ «چرا نمیفهمید؟».
دروغهای برملاشده را که نمیتوان ماستمالی کرد. باری که این دروغها روی دوشِ ما گذاشتند چطور ممکن است سبک شود؟ بارِ هزار ندانمکاری و خرافات و فشارهای روانی و بیمسوولیتیهای پدرانه و مادرانه که انواعِ لطمههای جنسی و جسمی و روحی را بر ما تحمیل کرد چطور ممکن است سبک شود؟
جای خالی پدرهایی که نبودند، جای خالی مادرانی که نمیفهمیدند، جای خالی برادرانی که نداشتیم، جای خالی خواهرانی که نداشتیم. جایِ دردناکِ بودنهایی که روح و جسمِ نسلِ ما را به خارزار هُل میداد چطور ممکن است خوب شود؟
از شرحدادنِ خودم عاجزم. زانوانم میلرزند، دستانم میلرزند. هیچ آرایۀ ادبیای در کار نیست، دستانم همچون سالخوردگان میلرزد، زانوانم مثلِ زانوانِ سالخوردگان سست است.
نسلِ گذار، نسلِ آزمون و خطا، نسلِ «شرم»، نسلِ «نگو، زشته»، نسلِ «حرف نزن وقتی بزرگترها حرف میزنند»، نسلِ گریهها زیر پتو، نسلِ پدرانِ بیمار و مادرانِ افسرده، نسلِ گوژپُشت، نسلِ آوارِ غم بهدوش.
ما را کسی نشنید. ما را کسی ندید. این قصه، قصۀ ماست؛ پسران و دخترانِ سالخوردهای که امروز از طلبِ طبیعیترین خواستههای خود عاجزند اما، اما عاقبت آن ماهیِ لجوجِ بزرگ را گرفتند. هلاک شدند ولی گرفتند.**
از شرحدادنِ خودم عاجزم. سیاهۀ دردهای نسلِ ما برای خودمان هم کسالتبار شده است. رمقی نیست. رمقی نیست. رمقی نیست.
رمقی نیست که از داغِ روی پیشانی بگویم.
عزیزِ نداشتهام! خوشتر آنکه به گوشهای بخزم. خوشتر برای که؟ برای زندگان.
*پسران سالخورده عنوان مجموعه داستانی از حسامالدین مطهری که بهزودی منتشر میشود.
** اشاره به داستان «پیرمرد و دریا» نوشتۀ ارنست همینگوی