---
📖 فصل اول: طومار گمشده
باد گرم شوش از میان ستونهای سنگی کاخ میگذشت و صدای خشخش برگهای نخل را با خود میآورد. شب بود، اما کتابخانهٔ پدر آریا هنوز روشن بود. شعلهٔ چراغ روغنی روی میز میرقصید و سایهها را روی دیوار میکشید. آریا، با چشمانی خسته اما مشتاق، میان طومارهای قدیمی به دنبال متنی خاص میگشت—متنی دربارهٔ ستارهشناسی بابلی.
اما چیزی دیگر توجهاش را جلب کرد.
طوماری کهنه، پیچیده در پارچهای ابریشمی، با مهر شکستهٔ سلطنتی. هیچکس نباید چنین چیزی را در کتابخانهٔ یک کاتب معمولی پیدا میکرد. آریا با تردید آن را باز کرد. خطوطی به زبان پارسی باستان، با نشانههایی عجیب در حاشیه. متن دربارهٔ «سایههایی در دربار» بود—اشاره به توطئهای که در دل تخت جمشید شکل گرفته بود.
ناگهان صدای قدمهایی از راهرو آمد. آریا طومار را در آستینش پنهان کرد و چراغ را خاموش کرد. پدرش وارد شد، با چهرهای نگران.
«آریا، این وقت شب اینجا چه میکنی؟»
آریا لبخندی ساختگی زد. «دنبال طومار ستارهشناسی بودم، پدر.»
پدرش نزدیک شد، نگاهی به میز انداخت، و آهی کشید. «بعضی چیزها بهتره پنهان بمونه، پسرم.»
آریا چیزی نگفت. اما در دلش میدانست که باید حقیقت را پیدا کند.
---
🌌 صبح روز بعد
آریا با طومار در آستین، راهی معبد آناهیتا شد. تنها کسی که میتوانست معنای نشانههای حاشیهای را بفهمد، زروان بود—کاهن اعظم، مردی که گفته میشد گذشته را میبیند و آینده را میشنود.
معبد در سکوتی سنگین فرو رفته بود. زروان، با ردایی سفید و چشمانی خاکستری، در حال مراقبه بود. وقتی آریا وارد شد، بیآنکه چشم باز کند، گفت:
«طومار را پیدا کردی، نه؟»
آریا خشکش زد. «شما... از کجا میدانید؟»
زروان لبخند زد. «بعضی چیزها را باید دید، نه خواند.»
آریا طومار را بیرون آورد. زروان آن را گرفت، نگاهی به نشانهها انداخت، و چهرهاش در هم رفت.
«این، نشانهٔ فرقهٔ سایههاست. کسانی که در دل دربار نفوذ کردهاند، و هدفشان چیزی فراتر از قدرت است.»
آریا پرسید: «چه چیزی؟»
زروان پاسخ داد: «تغییر سرنوشت امپراتوری.»
---
🐎 آغاز سفر
زروان به آریا گفت که باید به تخت جمشید برود و با آتوسا، دختر داریوش، دیدار کند. تنها اوست که میتواند به آریا کمک کند بدون اینکه گرفتار گارد سلطنتی شود.
اما راه شوش تا تخت جمشید، پر از خطر بود. آریا باید از بابل میگذشت، از کوههای زاگرس عبور میکرد، و از چشم جاسوسان فرقهٔ سایهها پنهان میماند.
زروان به او یک نشان طلایی داد—نشان معبد آناهیتا. «این، دروازهها را برایت باز میکند. اما مراقب باش، آریا. هر قدمی که برمیداری، تو را به تاریکی نزدیکتر میکند.»
آریا، با قلبی پر از ترس و امید، سوار بر اسب شد و راهی سفری شد که نه فقط سرنوشت خودش، بلکه سرنوشت امپراتوری را تغییر میداد...
---
اگر دوست داشتید فصل دوم هم می نویسم
جدیدی وارد کنیم؟ انتخاب با توئه، امیر جان 🌟