ویرگول
ورودثبت نام
امیر حمیدی
امیر حمیدی
امیر حمیدی
امیر حمیدی
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

عدالت

**عدالت**

*داستانی بلند درباره‌ی جستجوی حقیقت در جهانی ناعادلانه*

---

### **فصل اول: شبی که همه چیز تغییر کرد**

باران شدیدی می‌بارید. خیابان‌های خیس شهر، انعکاس نور چراغ‌های مبهم را در خود جای داده بودند. سعید، جوانی بیست و پنج ساله با چشمانی پر از خستگی، زیر سایه‌بان یک کافه‌ی کوچک ایستاده بود و به تلفن همراهش خیره شده بود. پیامی که تازه دریافت کرده بود، قلبش را لرزاند:

**"پدرت بی‌گناه بود. مدارک جدیدی پیدا شده."**

سعید حتی نفهمید که موبایل از دستش رها شده و روی پیاده‌رو خیس افتاد. پدرش، قاسم، پنج سال پیش به اتهام قتل بازداشت شده بود. دادگاه سریع و بی‌دقت برگزار شد و او به اعدام محکوم گردید. هیچ‌کس به حرف‌هایش گوش نداد—حتی وکیل مدافعش که از سوی دولت تعیین شده بود، تلاشی نکرد. حالا، پس از سال‌ها، یک روزنامه‌نگار به نام نیما که روی پرونده‌های قضایی کار می‌کرد، به مدارکی دست یافته بود که نشان می‌داد قربانی واقعی یک جنایت سازمانیافته بوده و پدر سعید تنها قربانی یک توطئه بزرگتر است.

سعید نفس عمیقی کشید و به داخل باران دوید. این بار، دیگر نمی‌توانست ساکت بماند. او باید عدالت را به دست می‌آورد—حتی اگر مجبور باشد تمام سیستم فاسد را به چالش بکشد.

---

### **فصل دوم: رازهای پنهان**

نیما در آپارتمان کوچک و به هم ریخته‌اش مشغول بررسی پرونده بود. میز کارش پر از عکس‌ها، مدارک قضایی و یادداشت‌های پراکنده بود. وقتی در زده شد، با احتیاط اسلحه‌ای که در کشوی میز داشت را برداشت. اما وقتی چهره‌ی سعید را پشت در دید، نفس راحتی کشید.

— "مدارک کجاست؟" سعید بی‌مقدمه پرسید.

— "اول بنشین. داستان پیچیده‌تر از این حرف‌هاست."

نیما توضیح داد که قربانی پرونده—سرمدار یک شرکت بزرگ ساختمانی—در حال افشای فساد چند مقام بلندپایه بود. قتل او برنامه‌ریزی شده بود و پدر سعید، که راننده‌ی او بود، به عنوان قربانی جایگزین انتخاب شد.

— "اما چرا پدر من؟"

— "چون هیچ‌کس به حرف یک راننده‌ی ساده اعتنا نمی‌کند."

سعید مشت‌هایش را گره کرد. حالا نه تنها برای پدرش، بلکه برای همه‌ی کسانی که سیستم ناعادلانه قربانی‌شان کرده بود، باید می‌جنگید.

---

### **فصل سوم: دشمنان قدرتمند**

تحقیقات آنها خطرناک بود. یک شب، نیما ناپدید شد. سعید تنها یک پیام از او دریافت کرد: **"پرونده در صندوق امانات بانک شهریار. رمز: عدالت."**

سعید می‌دانست که وقت کم است. او به بانک رفت، اما افراد مسلحی او را تعقیب کردند. در یک تعقیب و گریز خیابانی، تنها چیزی که نجاتش داد، کمک یک غریبه بود—زن جوانی به نام یاسمن که خودش قربانی یک پرونده‌ی ناعادلانه شده بود.

— "تو هم دنبال حقیقتی؟" یاسمن پرسید.

— "عدالت." سعید پاسخ داد.

آن دو متحد شدند. مدارک در صندوق امانات، نام چند مقام عالی‌رتبه و مدارک پرداخت‌های غیرقانونی را نشان می‌داد. اما چگونه می‌شد با این اسناد، سیستم را به چالش کشید؟

---

### **فصل چهارم: محاکمه‌ی واقعی**

سعید و یاسمن تصمیم گرفتند از رسانه‌ها استفاده کنند. آنها اسناد را به یک خبرنگار بین‌المللی دادند. یک هفته بعد، رسوایی بزرگی کشور را لرزاند. تظاهرات شروع شد و مردم خواستار رسیدگی مجدد به پرونده‌های قضایی شدند.

دادگاه تجدید نظر تشکیل شد. این بار، قاضی مستقل‌تری پرونده را بررسی کرد. مدارک جدید نشان داد که پدر سعید بی‌گناه بوده و مقامات فاسد دستور قتل را داده‌اند.

در نهایت، پدر سعید تبرئه شد. مقامات فاسد به زندان افتادند و سیستم قضایی تحت اصلاحات گسترده قرار گرفت.

---

### **فصل پنجم: عدالت برای همه**

روز آزادی قاسم، سعید کنار پدرش ایستاده بود و به جمعیتی که برای حمایت از آنها آمده بودند نگاه می‌کرد. یاسمن و خانواده‌های دیگر قربانیان بی‌عدالتی هم بودند.

— "این فقط شروع راه است." یاسمن گفت.

— "بله، اما حالا می‌دانیم که عدالت غیرممکن نیست." سعید پاسخ داد.

و در آن لحظه، زیر آفتاب تابان، سعید فهمید که عدالت تنها یک کلمه نیست—یک مبارزه‌ی همیشگی است.

**پایان**

عدالتدادگاه تجدید نظر
۲
۰
امیر حمیدی
امیر حمیدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید