نمیدونم ساعت چند بود، ولی وقتی چشمامو باز کردم، چراغهای آسایشگاه رو روشن کرده بودند اما هنوز شهرام که تخت رو به روییم بود، از مرخصیِ روزبرگِ دیشباش برنگشته بود، در نتیجه مثل 45 روز گذشته، بدون ساعت، حدس زدم که حوالی 4:45 تا 5:30 باشه
بچهها سخت درگیر جمع کردن وسایلشون بودند و کسی نگاهم نمیکرد تا ساعت رو ازش بپرسم، کماکان امیرحسن روی تخت بالای سرم خواب بود. ما همیشه 5:30 تا 6:00 صبحانه میخوردیم برای اینکه ساعت 6:00 تا 6:30 وقت نظافت آسایشگاه و یگان بود. حس خوبی داشتم و قید صبحانه رو زدم، چشمامو گذاشتم روی هم تا کمی به فانتزیهای جذاب امریه (یگان محل خدمت سربازی) فکر کنم که شوخیهای بچهها توی آسایشگاه شروع شد. مهدی و بهروز معمولا اوایل صبح با تیکههای فان، فضای آسایشگاه رو عوض میکردند اما امروز به عنوان آخرین روز آموزشی، بچهها با شور و مشارکت بیشتری در گفتگوهای طنز اول صبح حضور داشتند تا اینکه منم بیخیال خواب شدم و به بقیه پیوستم.
با اینکه برخلاف بقیه روزها، خیلی به زمانبندی انجام کارها فکر نمیکردیم، تقریبا مثل همیشه کاملا منظم و تیمی، سر ساعت به نظافت و صبحانه رسیدیم. اما دیگ خبری از صف شدن سر ساعت 6:30 جلوی یگان نبود، به مرور بچهها بیشتر وارد اتمسفر و فضای جدایی شدند و با هربار عبور از کنار همدیگه، نگاه و آغوشی متفاوت به هم هدیه میدادن... من فکر میکردم که برای این کارها وقت هست و خیلی درگیر خداحافظی با بچهها نشدم.
کمی استرس داشتم، در طول 45 روز آموزشی در مرکز 01 نزاجا، چندین بار برای ارگانهای مختلف اسم نویسی کرده بودم تا یگان خدمت سربازی هم تهران بیافتم، اما نمیدونستم در نهایت کدومشون قبول میشم، ساعت 7 صبح با دوستم امیرحسین به ستاد گردان سر زدیم تا بپرسیم آیا امریههامون اومده؟ گفتند که ساعت 9 و 10 میاد. 2 ساعت زیاد بود، کمی دپرس به یگان برگشتیم تا بخوابیم.
چشمام رو بسته بودم اما خوابم نمیرفت، فکرهای مختلف گیجم کرده بود. حس خوبی داشتم که شهر بدی نمیافتم و بیشتر به این فکر میکردم که میتونم به کار کردنم ادامه بدم یا نه؟ میتونم دوستیهای دوره آموزشی رو حفظ کنم یا همه چیز تمام شد؟ یک پادگان بد مسیر نیافتم! اگر افتادم چطوری مدیریتش کنم؟ یعنی میشه با دوستام یکجا بیافتم؟ با حقوق کم سربازی، میتونم هزینههای زندگیم رو هندل کنم؟...!؟!
خوابم نمیبرد، امیرحسین و شهرامم بیخواب شده بودند، تصمیم گرفتیم که بریم بوفهی پادگان و اونجا 2 ساعت منتظر بمونیم، البته در نهایت، متاسفانه به درب بستهی بوفه رسیدیم و کمی راجب مجموعهی منظم بینظمیها (پادگانهای نظامی) غُر زدیم و تصمیم گرفتیم که دوباره بریم ستاد تا خبری بگیریم، که باز هم خبری نبود.
گفتگو باهم در مسیرهای مابین آسایشگاه، بوفه و ستاد گردان، انقدر حس خوبی داشت که چندین بار این مسیرهارو رفتیم و برگشتیم تا اینکه حوالی 9 صبح بوفه باز شد، اما اندکی دیر رسیدیم و صف بسیار طولانی و شلوغی غیرقابل تحملاش مارو متقاعد کرد که دوباره برگردیم آسایشگاه و بخوابیم!
وقتی وارد آسایشگاه شدم، کماکان باقی بچهها در انتهای سالن، کنار پنجرهها دورهم نشسته بودند و مافیا بازی میکردند، که با دعوت اونها، منم تصمیم گرفتم که بازی کنم تا زمان سریعتر بگذره...
یک شب از بازی مافیا نگذشته بود که امیرحسین اومد کنار حلقهی بچهها و آروم بهم گفت : «اومد». ضربان قلبم تندتر شد و هیجان وجودم رو گرفت. به بچهها گفتم که امریهها اومده ولی کسی توجهی نکرد و منم نمیتونستم بازی رو رها کنم، به سختی یک شب دیگر با استرس به بازی مافیا ادامه دادم تا اینکه به صورت عمومی اعلام شد : «امریهها اومد، به صف بشید». با شور و هیجان پریدم بالا و به سمت بیرون آسایشگاه و جلوی یگان که همیشه به صف میشدیم دویدم.
جلوی یگان هیاهوی زیادی شده بود و بچهها خیلی بیتابی میکردند. فرماندمون شروع کرد : « آقا بشین، من نمیدونم واقعا مال بعضیهارو چطوری بخونم... برای من این دوره، بدترین تقسیمی هست که دیدم. واقعا روم نمیشه امریههارو بخونم ولی چه کنم که مجبورم...»
انتظار نداشتم که در اسامی اول، منکه براساس حروف الفبا با نون شروع میشم رو بخونند ولی نفر سوم بود که گفت «حسین نجفیان». قلبم تندتر شد و سخت کنجکاو شدم که کجا افتادم. البته کمی از ذهنم درگیر رفیقم امیرحسین هل اتایی شده بود که نفر اول، اسمش رو برای پادگان 404 کرمانشاه خوندن و به شکلی کمازده و خیلی آهسته، با برگه به سمتم برمیگشت. فرمانده رو به من ادامه داد «مثلا ایشون، بچه اینجایی؟»، بهت زده و با اشاره، تایید کردم، با نگاهی ناراحت و صدایی دلخور گفت : «توپخانه مراغه». باورم نمیشد! سریع برگه رو گرفتم و شروع به خوندن کردم که دیدم وااااای واقعا افتادم مراغه... چرا؟
فرمانده به نوبت اسمهارو میخوند و بچهها با ریاکشنهای مختلف برگههاشون رو میگرفتند، اما من هیچ صدایی نمیشنیدم. انگار ناگهان به زیر آب رفتم و تارآلود و آهسته به تماشای محیط گنگآمیز اطرافم نشستم. کم کم متوجه شدم که امیرحسین کنارم داره میگه : «نجف دیدی ب... رفتیم!». حرفی نداشتم. آروم از جمعیت جدا شدم و گوشهای تنها نشستم.
بچهها تک و توک به سراغم میومدن و میپرسیدن : «کجا افتادی؟». و منکه کاملا گیج بودم و نمیدونستم گریه کنم، داد بزنم، بخندم یا ... سعی میکردم به خودم بیام و با چهرهای نرمال جوابشونو بدم. خیلی دیر کنجکاو شدم که آیا کسی مثل من مراغه افتاده یا نه؟ اما دیگه بچهها با برگههاشون متفرق شده بودند. دلم میخواست فقط سریعتر از پادگان و جو اون لحظات خارج بشم که البته اندکی نگذشت تا جلوی درب جنوب و دژبانی به صف شدیم، گشتن مارو و رفتیم.....!
من ماشین آورده بودم و با دوستم امیرحسین که کرمانشاه افتاده بود، خیلی سریع به یک کافه رفتیم و یکساعتی باهم همدردی کردیم. اما تمام دوستیها، رفاقتها، لحظه لحظه زندگیهای 45 روزهی 88 نفر گروهان، در چند ساعت آخر، در هیاهوی امریههای عجیب و غریب، بدون خداحافظیهای درخور، ناپدید و غیب شد.
پاییز 1400 در طول خدمت سربازی، همیشه برام سوال بود که چرا باید هر روز تمام برگهای پادگان رو جمع کنیم و بسوزونیم؟ مگه این برگها کود نیستند؟ و گاهی به شوخی به دوستانم میگفتم که این برگها یک بهار و یک تابستان رو دیدند و حقشان نیست که بسوزند. حس من در طول دورهی آموزشی سربازی و تعاملم با سازمانهای نظامی، شبیه برگهای پاییزی سوختهای بود که مسیرها و آسفالتهای تمیز و منظمی را برای تماشاگران به تصویر میکشید.