همه چیز از هیچ شروع شده بود، از مسئلهی نقض، از مکتب داستایوفسکی و از لعن بر اضمحلال این مملکت.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ / ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
باز هم پس از مدتی گذرم افتاده بود به کافهآجیل داییجان. مقصود، رسیدگی به سئو سایتهایمان بود و بیخبر از حرفهایی که قرار بود بزنیم. به الف کار که نرسیدیم هیچ، بلکه به این نتیجه رسیدم فراغت پس از ظهر را هم میباید همراهش شوم، برای ادامه دادن به کلامی که اولین بار بود مرا به طور جدی، مخاطبش قرار میداد.
برق پاساژ همچنان قطع بود که خالهی داییجان که همان خاله مادر من هم محسوب میشود به همراه دخترخاله با کثرت محتوای جیب و دلهایی ناخوش و معترض سر از آنجا درآوردند جهت خرید عیدانه و چه بسا این مشتریمداری بالفطره داییجان هم کار دست مردم میدهد.
گفتمان از بررسی شکلاتهای روسی سر از روسیه درآورد. دخترخاله عکسهای خودش و دخترش در میدان سرخ را نشانمان میداد؛ درحالی که مدام تاکید میکرد بر شال روی موهایش و مزاح منباب حفظ حجابش که نه از روی اعتقاد بلکه از تبدیل به عادت شدن معنی میگرفت. درحالی که دخترش با استایل انتخابی و آزادانه خودش کنار او در قاب دوربین ایستاده بود. از احساس موزیانه حسادت در چهار ستون بدنم که بگذرم اعترافِ به ظاهر، مضحکانهاش از فلسفه عادت و یأس مرا به تعجب و دایی را به تاسف ز حال نسل مکافات کشیدهشان وا داشت. که دخترخالهاش با این سطح از تحصیلات و روشنفکری، هنوز از این اجبار لانه کرده ذهنی رنج میبرد و علیرقم خواستن، یارای تغییر ندارد. و من آگاه بر این که خودش سالها بود که تغییر کرده است.
این کلام چندوجهی از همین نقطه میان من و او جرقه زد. لپّ کلامش یک جمله بود: مسیرِ درست یا مسیرِ غلط، مطلقا وجود ندارد. تنها مسیر بهتر، مسیریست که حالت در آن خوب باشد.
یک نفر حالش با مذهب خوش است، یک نفر با سفر، با پول، یک نفر با اتکا بر علم مطلق. شبیه به نسخه اکنون خودش که فلسفه حیات را برایم از درون یک اپسیلون آغاز کرد و به چگونگی بیگبنگ و سپس به تامین اکسیژن توسط اقیانوسها نه گیاهان، ساختار فراکتالی، داروینیسم، دستمایه حکومتهای ایدئولوژیک شدن، اثبات جهانهای موازی در کوانتم، ارتباط آستان قدس با مرسدس بنز، نئو لیبرالیسم و پیشنهاد جدیاش برای خواندن کتاب ممنوعهی انسان خردمند، نوشتهی آن نویسنده اسرائیلی و چه ها که نرسید.
به خاک اهمیت دادنش را و این ترک کردن همهگیر که به او مطلقا نمیآید در پس ذهنم یک وطنپرست ساخته است. سمبلی به نام وطن و آماده باش یک "چیزی برای از دست دادن ندارد" در میدان اگر جنگ، تن به تن شود. به این ارزشگذاریها به گنجایش مجال میپرداخت. داستان از چه قرار بود؟ روزی انسان دچار تشکک میشود. به بیهودگی این بتپرستی انسانی. در آن نقطه علم در قوارهی پاسخ به این، به زیر سوال بردنها نبود. انسانهای هوشمندتر ادیان را ساختند و به سبب این نگرش، یک نیروی ماورا الطبیعه بنا شد که این ندانستن را به گردن این نیروی مقدس بیاندازند. "شاید هم وجود داشته باشد. من نقض نمیکنم" مقصودش ابدا تخریب مقدسات و باورهای منِ جوان نبود؛ این را تاکید کرد و گفت نمیخواهد به اسلام و به قرآن و به این تقدسپرستی یک دختر هفده ساله تجاوز کند و حالا اجازه ورود به لایههای عمیق اعتقادی را که مبادا تحمیلی ناخواسته صورت بگیرد به خودش نمیدهد. تمام منطقش برای خطایابیهای مکرر و نقض اینها تنها بازتاب تغییرات خودش است و من هستم که باید در زمان و به مرور انتخاب کنم. نه چیزی که پدر سعی در تحمیلش دارد نه عقیدهای که از این مرد سی و خوردهای ساله بروز میکند.
دست به سینه نگاهش میکردم. به جملات پدر میاندیشیدم که عملا در حضور او بیشتر از مذهب سخن میگفت و مذهب به کنار، از طرفداری نظام هم کم نمیگذاشت. اگر پی میبرد دایی در این سن، همهی ساختار دین و حیات را زیر سوال میبرد، بازهم میگذاشت همنشین این ورژن پخته شده خودم بشوم و از نقض الهیات گرفته تا لذایذ جسمی روابط انسانی گفتوگو کنیم؟ درحالی که دایی دربرابر کمآوردنهای دورهای من، همیشه میگوید پدرت، مرد مهربان و دلسوزیست که اهمیت تو برایش بسیار است. نباید انتظار تغییر در چیزی را داشته باشی که حالش با آن خوش است. به مسیر او احترام بگذار، علاوه بر اینکه شاید این مسیر، مسیر انتخابی خودت هم باشد، شاید باعث بشود او نیز به تفاوتهای مسیر تو با خودش احترام بگذارد.
و من علیرقم موافقت و مقبولیت باز هم نمیتوانم نگویم: چیزی که در این کشور مرده است، پذیرش است.
البته که خودش همه اینها را میداند. این من را قبلا زیسته است. بزرگترین حسرت زندگیاش را امروز برایم به زبان آورد و من نخستین آدم این کرهی خاکی بودم که این راز سر به مهر را میشنیدم و بیشتر به این کلام استاد کیارستمی میرسیدم که میگفت: "مهمترین مسئله زندگی همهی ما غم عاطفیه.." این انسان زخم خورده ولی روابط مرا سنجیده قلمداد میکرد و مرا هشدار میداد که مبادا اجازه سوء استفاده از احساساتم را به دیگران بدهم و چه بسا خبر هم داشت از پوستهی سختی که به دور خودم کشیده بودم و یک زمان خودش هم از این پوسته مستثنا نبود و زخم حسرتش تا همین لحظه دست از تحریکش برنداشته بود. به این حجم از اشتراک ژنتیکی و سلیقهای میان من و او یا ماه مشترک تولدمان که نگاه میکنم و حتی منطق کامپیوتری یا طبع نویسندگیاش، همه چیز او را در خودم میبینم.
و خودم را در او که از این ورژن پیچیده اجتماعی، گاها میترسد. گاهی از این مرد که تا پیش از ورود به دههی سوم زندگیاش یک انسان مذهبیِ نمازخوان اهل مسجد و منبر بود و اینک توفیر زمین تا آسمان دارد با پدری که حالا است و دیدگاه کنفیکون شدهاش. که همیشه این تغییرات ریشهای اش را با وامگیری از سیاستهای مادربزرگم، به دام مملکت افتاده میدانستم و اشتباه میکردم. حداقل خرسندم از چهارچوبهایی که معتقد است انسان، خودش باید برای خودش تعیین کند ولاغیر. خوی وحشی بی بند و بار انسان بدون خط قرمز است که خودش را نشان میدهد.
از کجا به کجا میرسیم؟ به من گفت هیچ کجای مسیر، به ذهنش خطور نکرده بود که عملا یک آجیل فروش بشود، درحالی که دوستان همردهاش مهندسین ثروتمندی، در اقصی نقاط جهان هستند. به خودش هرگز نخواهم گفت که دانستهام با این میزان هوش و تجربه در چند مرحله از زندگیاش دچار خطا شده است. دربند پول نیست که اگر بود اینجا مشغول قهوه خوردن با خواهرزادهاش نایستاده بود. دردش چیز دیگریست که ناگفته میدانم. زمانی به خودم آمدم که داشتم به دستگاه پوز نگاه میکردم و کارت بانکی یک مشتری رندوم را میکشیدم، صدای محکم و دادرس آن دخترخانم جوان را شنیدم که بسیار ناگهانی گفت: گردن آویز زیبایی دارید، به شما خیلی میآید..
و من مبهوت، لبخند رانده به لب، اسیر ترشح یکباره شادی توی پوستم شدم و به این شمایل کارآگاهانه صاحب صدا نگاه کردم. تنها که شدیم دایی خندیده و گفته بود: آدمها به قربانیهاشون از این حرفا میزنن
بیخیال شده باز هم به آن دخترخانم عزیز اندیشیدم و گفتم خدا را شکر. بدان دایی هم در یکی از جهانهای موازی تو را شکر میکند.

- قضاوت نه به دست من است نه به دست آن عزیز که این پست را میخواند. حیرت من همه از این تفاوت بشریت است و عجایب کیهان و مردی که علیرغم تمایزها دوستش دارم:) ایکاش گذرش به این صفحه نیافتد که کلهام را از بیخ خواهد کند.
به وقت پنجشنبه ۹اُم