ABNOOS
ABNOOS
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ روز پیش

روز دهم

برقِ جنگ را یک هفته و دو روز و اندکی‌ست که به چشم مالیده‌ام. از انحنای گوشتیِ بالشتم. قشو افتاده در زوالِ تخت، در باریکه‌ی کتف عمودِ قواره‌اش که هنوز از لمسِ ناخن‌های من می‌سوزد. میان جدالِ پرهیز و کشش نفسانی‌ام، ملافه را چرک می‌کنم. دستی به دستی، تلقین را حواله می‌دهد. چیزی را که هنوز ندارد و از داشتنش می‌ترسد. هرمون‌های طمع در من بر پوست و ماهیچه، می‌کوبند. داغ شده‌ام. وهم از ورطه‌ی ناآگاهی می‌روید و وزنه‌ی سنگینی بر خمیده‌ی دوشم است. بهایش سنگین است. همانطور که درگیر گنجی به نام جنگ شدن بهای سنگینی دارد.

این گنج را نه در وصیتِ کسی به اتفاق، خوانده‌ام؛ نه در نامه‌ها، شبیهش را نوشته‌اند.

این گنجِ من است.‌ برای من است. برای هرکس که در اندازه من است و دو دهه است از قِبَل تقریب، زاییده روزگار شده‌ایم. ما از این گنج خودمان را آباد می‌کنیم یا وابستگانمان را؟ نمی‌دانم. ماهورا مادر آرش می‌گفت: «ما عمری‌ست در انتظار این گنج، چرتکه انداخته‌ایم. قسمتِ شما بوده. شکر کنید. شکر کنید..» و من کفر گفتم. تخمِ چشم‌هایش را مته انداختم تا بگویم کجائید که ببینید با جنگ نشسته‌ایم به ارضای تمایلاتِ هم. اشتهایی که در هر نوبت، فجیع‌تر می‌شود و هورمون‌های مرا در خار و خاشاک می‌‌جوشاند. هرگز ندانستی که جنگ چهره‌ای زنانه ندارد؟ نمی‌دانست. آنچه درون من است بیشتر از برقِ تنم، برایش هوس‌برانگیز است. همان نوری که در تاریخ چشم جهان را کور کرده است. ماهورا مادر آرش، رکب خورده، نفرین می‌کند. جنگ را با گنج اشتباه گرفته است. همان‌طور که پدر گرفته بود و مجادله می‌کرد. به گنجی چنگ زده‌ام که شبیه جنگ نیست. «خودِ جنگ است» و زمانی که دیگر خونی از من بیرون نمی‌ریزد، گمان می‌کنم زمانش فرا رسیده است.

صدای سوزِ ساقی می‌آید از دو باغ، آن‌سوتر. بوی آیه‌ی برلین. تر است؛ تلمیح را داراست. ختمی که آلمانی‌ها برای مرگمان گرفته‌اند، نفرت مرا خنک می‌کند. میان ازدحام گندم‌ها ایستاده‌ام. دست بر شکم می‌کشم. طفلی که درون من است از جنسِ خرناسِ موشک‌هاست. تنفسش در گوشت و استخوانم دود برپا می‌کند. یک تخمِ حرام که حلولِ ژن‌های پدرش، پوست کلفتش را همرنگ انفجار کرده. وارثِ کثافتِ نسلش است. لگد می‌زند و به زانو می‌افتم. خونم سیمانی می‌شود، سفت. ویارِ آتش می‌کنم. خاکستر بالا می‌آورم. شکمم را می‌بینم که جلوتر می‌آید. همچون یک بمب، گرد است و از نزدیک سیاه‌. می‌خواهم چاقویی بر برآمدگی این نحسی فرو کنم اما پدرش همه چیز را برده است؛ تمام داشته‌هایم را نیز. او در حریم بسترم، مرا تار و مار کرد و با همه چیز رفت وقتی بی همه چیز بود. من ماندم و گندم‌هایی که رنگ گنج دارند، گنج مایه شکر است و فرزندی ناخواسته که پدرش نامش را گذاشته بود: گناه. ماهورا مادر آرش، عاشق گنج بود. حالا از این گنج، تنها جنگی مانده است که در من ریشه می‌دواند. سقط نمی‌شود. درشت‌تر می‌شود و از من، تکه‌های نجاست دفع می‌شود. نجاستی که از تنِ پدرش هنوز در تنِ من باقی‌ست. دیگر گنج نمی‌خواهم. می‌خواهم باز مرا رها کنند. در من بذر گندم بپاشند. تازه، خالی از کربت. جاری. می‌خواهم پیردختری شوم که سرزمینِ مادرم باشم. و او هنوز وقتی بر سجاده‌اش نشسته است مرا فرا بخواند: سرزمینم

.
.

ده‌اُمین روز از جنگ. «ماهورا هنوز نمی‌داند که جنگ، گنج نیست. جنگ بلاست..»

جنگایران
بار واژگانی را به دوش می‌کشم که به تازگی سقط کرده‌ام و هنوز خون است که از من می‌رود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید