ABNOOS
ABNOOS
خواندن ۳ دقیقه·۲۳ روز پیش

روز ششم

«تاس بریز» مشتم را تاباندم و رها کردم. تاس بر خودش پیچید و روی وجه ششم ایستاد. گفت: «حالا شش بار لبخند بزن و بازی رو تمومش کن» زبانم چسبیده بود به سقف دهانم. قوز کرده بودم. مدتی بود داشتم به قالی نگاه می‌کردم، بی هیچ پنداری. همان‌جایی که تاس افتاده بود، به همان نقطه تملق. «برنده جنگ منم؟» نپرسیدم. اما او شنید. بی‌آنکه حرف دیگری بزند داشت با چشم‌هایش روی قالی می‌نوشت: همیشه برنده تو بودی.

زهرا یک فنجان چای گذاشت کنار چهارزانوی پا‌. این لیوان‌های باغی همیشه چای را بدقواره می‌کنند. از آن شوخی‌های بی‌مزه باباست وقتی به جانمان غر می‌زند که رنگِ شاش پیرزن است. چای را پرت می‌دهم روی علف‌ها. امیر سرم هوار می‌شود که «چای جنگ بود. چای جنگی غنيمت است» جنگ اصلی پشت دیوار‌هاست. امیر فقط زیر سایه‌اش نشسته است. از ریختن بیهوده چای پشیمان می‌شوم. نه بخاطر حرفِ امیر که چای طعم جنگ گرفته است، بخاطر دلم که هوس چای کرده بود و هوسش را کور کردم. هوا بوی یویوهای لاستیکی قدیمی را می‌دهد. همان‌ها که یا فسفری بود یا سرخابی. لزج بود. می‌چسبید به انگشت‌ها. انگار یکی از ما جمجه‌اش شکسته باشد و خاطراتش ریخته باشد توی هوا. حالا بوی خاکستر می‌آید. بویی که چیره است. چشمم می‌پرد روی تاس. هنوز همان‌جا مانده است. با یک ششِ توی چشم. دایی دو متر آن طرف‌تر به نرده‌ها تکیه زده است. دست گره کرده بر سینه. او هم دارد به تاس نگاه می‌کند درحالی که تاس را نمی‌بیند. از پشت شیشه‌های کلفتِ روی دماغ هم توانایی‌اش را ندارد. تصویر تاسی که در مردمک‌هایش افتاده، تصویر تاسی‌ست که هنوز در حال چرخیدن است و جماعتی در انتظار شانسشان نشسته‌اند. می‌توانم داخل مغزش را ببینم شبیه یک تلپاتی ژنتیکی. «این بچه کنکور دارد» از این‌جور چیزها توی سرش زیاد بود. دلواپسی و دردسر. صدای آژیر هم بود. اندک و بی فایده. پره‌های دماغش می‌لرزد. پره‌های دماغ همه پرپر می‌زند. بعد بوی قورمه سبزی می‌آید. شش روز است قورمه‌سبزی نخورده‌ایم. شاید شش سال. شاید ششصد سال. حسابش آنقدرها دقیق نیست‌. انگار شش روز است از زمین جدا شده‌ایم.

«نمی‌تونم با هلند ارتباط بگیرم» بابابزرگ این را پرتنش می‌گوید و خوف بر دوش نحیفش می‌افتد. حتما مری پشت دیواره‌ها دارد شیون می‌کند. دایی از زنش مستأصل‌تر. از پشت مرزها، چشمشان تا سر سرزمین هم نمی‌رسد. پیرمرد نگران همین دلواپسی‌هاست. نگرانِ وحشتی که بی‌خبری دارد. بی‌خبری همیشه خوش‌خبری نیست، می‌دانم. می‌گویم: «اینترنت‌ها رو قطع کردن. درست می‌شه بابابزرگ» و حرفِ هستی می‌آید توی سرم «ته دلم یه احساس غریبیه. دارم میارم بالا. با اطمینان حرف می‌زنی درحالی که از همیشه نامطمئن‌تری. داریم به خودمون دروغ می‌گیم. و خودمون اینو می‌دونیم»

مامان یک لحظه، عاقبت گر گرفت. به هول و ولا افتاد. خانه را تند تند دست می‌کشید. گفتم مامان اینجا تهران نیست. نشنید. نخواست که بشنود. نخواست که جواب دهد. وقتی می‌دوید گل‌ها از روی پیراهنش می‌افتاد روی قالی. قالی گل‌ها را می‌بلعید. پشت سرش انگار شهری می‌دوید پی مردمش. «ایران که هست» جواب خودم را دادم. با صدایی که طعم گِل چسبیده به زیر کفش می‌داد و بوی نا. بوی یک ترک از سورنا وقتی توی گلویم مانده بود.

"سر رو پای مادرم. در رو زدن محکم. یهو نگاهش کردم «چیزی نیست، آروم باش..» باورش می‌کردم. با اینکه هربار محکم‌تر از قبل می‌کوبیدن به در

باورش می‌کردم. دست‌های گرمش زخم‌هامو بستن. توی آخرین جنگِ خورشید و سرخی. طلای لبخندم شد غروبِ رنج. مادرم که غیب شد درب رو شکستن.."

نوشتم: امروز برای تهران گریه کردم. سرنوشت، شبیه مرگِ تدریجی یک رویا، پاهایم را آرام آرام متزلزل می‌کرد. من می‌سوختم، او خاکستر می‌شد. در سینه‌ام آهن داغ می‌کردند. در دست‌هایم. انگشت‌هایم. رگ‌ها، ریشه‌ها، خون. سپس در جوامع روحم. هر پست و کنار و هریوی. در هر حریقی، تهران بود. شبیه تجریش، شبیه نفسِ تاریخی که در مهلکه تجریش، شعله‌ور شده بود.

شب‌ها حریم دیگری داشت. وارد مرحله‌ای از تبعید می‌شدیم. فردا، هیچ شهروندی، آنی نبود که در ابتدای شب می‌زیست. صبح می‌آمد و همه‌ی ما مخلوق دیگری شده بودیم. همچون دیروز و دیروزش. به مدت شش هزارسال. در روز ششم با خیلی چیزها خداحافظی کرده بودم. با او نه. از او حتی خداحافظی هم نکرده بودم. «کاش هیچوقت تاس نریخته بودی..»

تو شب سیاه..
تو شب سیاه..

شش‌اُمین روز از جنگ. سال هزار و چهارصد و چهار .

جنگ
بار واژگانی را به دوش می‌کشم که به تازگی سقط کرده‌ام و هنوز خون است که از من می‌رود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید