امشب شبیه سال پیش و پیش از آن سالش، نبود. ماهِ مانگ شبیه دوسال گذشته کامل نبود. امشب داشت از آسمان برایم باران میآمد..
فصل هجده:
گواراباد روزنه سبز زخمهایم، تاریکی روزهای نباتیام. و گوارای وجودم باد هرآنچه پدیدهی دردی نو بود و سرتاسر قامتم را به حلقوم آسمان رساندن. من پی من را دیدن
هجده قرن
هجده زندگی
هجده سال زمینی کامل را پیاده آمدهام.
حالا بر باور قایقی چوبین ایستاده، به احترام تمام آسیبهای دیدنی و نادیدنیام، آغوش به روی اقیانوس گشوده که انعکاس پیراهن سفیدِ مغروق را تا لبِ لبخندِ آسمان نخست، میکشید.
به مقیاس اقیانوسها، اینجا، زیر چهارضلع پنجرهی چشمسیاهم، برق سرخابی چشمانِ باران را به روح میکشم. قطرههایی که میجنبند روی لیزی موبایل، روی بازوهای برهنهام، روی آن تار موی سپیدم که چندی بعد از کنار لاله گوش، فارغش میکنم و در رفعتِ صبرِ زنانهاش، به خاطرات میسپارمش مبادا شبیه به هزارتار موی سیاه آلوده به قیچی شود. در این شب سیاه از آلایش پاکم. آسودهام. در این وهله از من بودن، در ارتکاب لحظهای که اکنون گذشته است گمان میکنم به آرامش محتاجم.
تو، تو ای درختِ سبز راستینم، تو از عمودِ پنجره چشمسیاه، ورجلای ذوق را در تنگنای تاریک پلکهایم شاهدی زمانی که التهابِ شادی پوستم را دان دان میکند.
مامان بیهوا شعر گلپر را میخواند و کودکی در جلد من میدود پیِ گذشت. داییجان از پشت مرزها، آن کودک را میبیند وقتی تمام لب و دهانش کاکائویی شده است. آن کودک چموشِ زیبا دستان مرا میگیرد و از دشتِ اضطرابها میکشاند روی قالی قرمز و مینشاند مقابل فنجانی چایِ سیاه. داغ. جوان. شاداب از مجال.
معتمدی گفته بود: مرا به یاد هنر میاندازی. سالها بعد، روزی در هنر تو را باز پیدا خواهم کرد. مژههایم سوسو زد. کودک، بشاش بود. من را هنر میدید. رویایی که شوقِ میان اشکهایم بود در هجده بار زیستنم به اندوه و ابتهاج!
- همه مرغان چمن در قفسم جمع شوند
گر بدانند چو من ذوق گرفتاری را..
و اتاق، آسمانی بود بیمرز. مرزها را بوسیده، لای اوراق نازک دفتر قرمزم، اندکی گل خشک سفید در تارش و بندی خاطرات پیچیده به پودش، تکریم کردم. حالا آزادم. آزاد از بستِ بهانهها، زنجیرِ زبانها. و از هرچه کم و کاستی، کامل از برودت دنیا و مردمِ دنیا.
اینک خویشتن را میبینم. خرم، مجاب، نهالِ باغ آقا فتح الله را میمانم و او فریاد میزند: فاطْمه خانم! در چشمان کودکِ زیبا، پدربزرگ با آن کلاه حصیریاش شکل آقا فتح الله میشد و نوهی اولش شبیه به فاطْمه خانمِ چادر گلی. هنوز هم مزهاش فرق دارد نوهی اول بودن. در زمانی دیگر، کودکِ تاکستان باباییعلی هستم. خوشهای انگور که خواب دیده بود شراب شده است. باباییعلی از رفتگان سال نود و پنج است. همان سال پر از تردد و من اما هنوز حبه انگور کوچک توی دستانشام که رویاهایش شرابی بود. [هرایث] کودکِ تمام آن گذشتههای دور که گاهی هنوز پیدایشان نکردهام..
روزگارِ من، عهد ما باشد الوعده وفا. فیلمهای نیمهرها شدهی آن فولدر زرد را مگر میشود نبینم، داستان هنوز نیمهجانِ پسرانم سیان و سران که نمیمیرد، حنازِ بدون هاست، تشنهی تمدید نشسته است، کنکور شهریورم، مدال طلای کیکبوکس دور گردنم، کلید اتاق خوابگاه، پی سینِمای مردی با عینک سیاه دویدم و یک روز یک جایی سرطانِ سینما میگیرم و روی کیک تولدم مینویسند: عاشق بود
در پایان: قدردان نور روشن نگاه تک به تک شما ویرگولیها هستم که میدانید گاهی در بستر لجنزارها دستِ نجاتتان را گرفتم و از نو زیستم و چقدر و چگونه التیامِ التهابهای روزهای تاریکم بودید و اگر که سزاوار ذرهای از مناعتِ روح بزرگتان بوده باشم، شکر.
جای خالیِ آن ماجراجوی گمنام و سعید عزیز چقدر بیشتر از همیشه خالیست. تکهای از قلبِ ناچیزم در همین جمله برایتان بماند به یادگار.
معرفی یک فیلم باشد هدیه شما به من :) و
ورای روزگاری که هست
«همه چیز درست میشه مری. همه چیز یه روز درست میشه..»
- حالا هجده سال دارم. اگر فردا جنگ شود، دیگر اهمیتی ندارد.
۱۴۰۴/۳/۵