🇵🇸 𝐇𝐎𝐒𝐒𝐞𝐢𝐍🇮🇷
🇵🇸 𝐇𝐎𝐒𝐒𝐞𝐢𝐍🇮🇷
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۰ ماه پیش

سه داستان طنز کوتاه "بخش اول"


بسم الله الرحمن الرحیم

داستان طنز یک نوع داستان است که هدف آن ایجاد خنده و لذت برای خواننده است. داستان طنز می‌تواند از عناصر مختلفی مانند زبان، شخصیت، موقعیت، تضاد، تقلید و غیره برای ایجاد اثر طنز استفاده کند. داستان طنز می‌تواند هم به صورت کتبی و هم به صورت شفاهی ارائه شود.


•داستان طنز " پلنگ و شلنگ" که نشان می‌دهد چگونه بی‌خبری و بی‌دقتی می‌تواند منجر به دردسر و خجالت شود.



•داستان طنز "قاضی و دزد رودخانه" که نشان می‌دهد چگونه ظلم و ستم می‌تواند بازتاب داشته باشد.


•داستان " پستچی و تابلوی مراقب سگ خشن باشید" که نشان می‌دهد چگونه اعتماد به ظاهر می‌تواند منجر به اشتباه و ترس شود.







1.داستان پلنگ و شلنگ آب!

یک روز، یک پلنگ گرسنه به دنبال شکار بود. او در جنگل پرسه می‌زد و به هر سو نگاه می‌کرد. اما هیچ حیوانی را نمی‌دید. او فکر کرد که شاید بتواند در نزدیکی رودخانه چیزی پیدا کند. او به سمت رودخانه رفت و دید که یک شلنگ آب روی ساحل آن قرار دارد. او فکر کرد که این یک مار است. او گفت: "چه خوش شانسم. من یک مار پیدا کردم. این یک شکار خوشمزه است. من می‌روم و او را می‌خورم."

او به آرامی به سمت شلنگ آب نزدیک شد و سعی کرد که بی‌صدا حرکت کند. اما وقتی به فاصله چند متری از شلنگ آب رسید، او صدای آب را شنید. او دید که آب از سوراخ شلنگ آب بیرون می‌آید و به رودخانه می‌ریزد. او تعجب کرد. او گفت: "این چه مار عجیبی است. چرا آب از دهانش بیرون می‌آید؟ آیا او بیمار است؟"

او تصمیم گرفت که بررسی کند. او به سمت شلنگ آب پرید و دندان‌هایش را در آن فرو کرد. اما در همان لحظه، فشار آب افزایش یافت و آب با قدرت از شلنگ آب بیرون آمد. آب به چشم‌ها و دهان پلنگ خورد و او را مبتلا کرد. او فریاد زد و از درد وحشت زده شد. او شلنگ آب را رها کرد و دوید. اما آب همچنان از شلنگ آب بیرون می‌آمد و پلنگ را تعقیب می‌کرد. پلنگ نمی‌توانست از آب فرار کند. او مجبور شد به رودخانه بپرد و شنا کند.

وقتی او به ساحل دیگر رودخانه رسید، او خیس و خسته بود. او دید که چندین حیوان دیگر در حال خنده به او هستند. او شرمنده شد. او گفت: "چه احمقانه رفتار کردم. من فکر کردم که شلنگ آب یک مار است. اما او یک ابزار بود که آب را از یک جا به جای دیگر می‌برد. من خودم را به خنده گرفتم."

حیوانات گفتند: "بله، تو واقعا بی‌خبری. تو نمی‌دانی که شلنگ آب چیست؟ این یک ابزار است که انسان‌ها برای آبیاری گل‌ها و باغ‌ها استفاده می‌کنند. تو فقط باید دور از آن می‌ماندی. اما تو رفتی و دندان‌هایت را در آن فرو کردی. تو خودت را به خطر انداختی."

پلنگ از خودش نفرت کرد. او گفت: "خوب، حالا دیر شده است. من اشتباه کردم و باید برای آن جبران کنم. لطفا از من ببخشید و از من رحم کنید. من دیگر هرگز این اشتباه را نمی‌کنم."

حیوانات گفتند: "خوب، ما از تو می‌بخشیم. اما تو باید از این به بعد دقت بیشتری کنی. تو باید بدانی که چه چیزی را می‌خوری و چه چیزی را نمی‌خوری. تو باید بدانی که چه چیزی دوست داری و چه چیزی دوست نداری. تو باید بدانی که چه چیزی خطرناک است و چه چیزی خطرناک نیست. تو باید بدانی که چه چیزی مار است و چه چیزی شلنگ آب است!"








2.داستان قاضی و دزد رودخانه

یک روز، یک مرد که عاشق ماهیگیری بود، به رودخانه رفت. او می‌خواست ماهی‌های بزرگ و خوشمزه را بگیرد. اما وقتی به رودخانه رسید، دید که یک تابلوی بزرگ با عبارت "ماهیگیری ممنوع" روی ساحل آن بود. او فکر کرد که این تابلو فقط یک شوخی است. او گفت: "چه کسی می‌تواند ماهیگیری را ممنوع کند؟ این رودخانه مال همه است. من می‌روم و ماهی می‌گیرم."


او چرخ‌دستی و قلاب و طعمه را آماده کرد و شروع به ماهیگیری کرد. او نمی‌دانست که رودخانه مال یک قاضی ثروتمند بود که خانه‌ای بزرگ در کنار آن داشت. قاضی ماهیگیری را ممنوع کرده بود چون می‌خواست ماهی‌های رودخانه را فقط برای خودش داشته باشد. وقتی قاضی دید که مرد در حال ماهیگیری است، عصبانی شد. او به سمت مرد رفت و گفت: "اینجا چه کار می‌کنی؟ نمی‌دانی که ماهیگیری ممنوع است؟ این رودخانه مال من است و تو نمی‌توانی از آن استفاده کنی."


مرد تعجب کرد. او گفت: "چطور می‌گویی این رودخانه مال تو است؟ این رودخانه مال خداست و خدا به همه اجازه داده است که از آن بهره ببرند. من فقط می‌خواهم ماهی بگیرم و بخورم. چه ضرری به تو می‌رسد؟"


قاضی خندید. او گفت: "تو واقعا بی‌خبری. من قاضی این شهر هستم و من قانون را می‌نویسم. من می‌گویم که ماهیگیری ممنوع است و تو باید از آن پیروی کنی. اگر نکنی، من تو را دستگیر می‌کنم و به زندان می‌فرستم."


مرد ترسید. او گفت: "لطفا این کار را نکن. من فقط یک ماهی گرفتم و هنوز هم زنده است. بگذار برگردانمش به رودخانه و بروم. من دیگر هرگز نمی‌آیم اینجا."


قاضی گفت: "خیلی دیر شده. تو قانون را شکستی و باید مجازات بشوی. بیا با من به دادگاه. من تو را محاکمه می‌کنم و حکمت را صادر می‌کنم."


مرد ناامید شد. او چاره‌ای نداشت جز اینکه با قاضی برود. او امیدوار بود که قاضی به او شفقت کند و حکم سبکی به او بدهد.


وقتی به دادگاه رسیدند، قاضی به مرد گفت: "تو متهم هستی که ماهیگیری کرده‌ای و قانون را نقض کرده‌ای. چه دفاعی داری؟"


مرد گفت: "من دفاعی ندارم. من فقط می‌خواستم ماهی بگیرم و بخورم. من نمی‌دانستم که ماهیگیری ممنوع است. من عذرخواهی می‌کنم و از شما می‌خواهم که به من ببخشید."


قاضی گفت: "عذرخواهی کافی نیست. تو باید برای اشتباهت جبران کنی. من حکمت را صادر می‌کنم. تو باید به اندازه وزن ماهی که گرفتی، طلا به من بدهی. این تنها راهی است که می‌توانی از زندان جلوگیری کنی."


مرد شوکه شد. او گفت: "این عدالت نیست. این ظلم است. چگونه می‌توانم به اندازه وزن ماهی طلا بدهم؟ من فقیر هستم و پولی ندارم. این ماهی هم فقط یک کیلو بود. چرا باید این قدر زیاد بپردازم؟"


قاضی گفت: "این قانون است و باید از آن پیروی کنی. اگر پولی نداری، باید چیز دیگری به من بدهی. مثلا می‌توانی خانه‌ات را به من بفروشی یا ماشینت را به من بدهی. اما اگر هیچ چیزی نداشته باشی، باید به زندان بروی."


مرد ناراحت شد. او گفت: "لطفا از من رحم کن. من هیچ چیزی ندارم که به تو بدهم. من فقط یک خانه کوچک و یک ماشین قدیمی دارم. اگر این‌ها را به تو بدهم، چگونه زندگی کنم؟"


قاضی گفت: "این مشکل تو است. تو باید قبل از ماهیگیری فکر می‌کردی. حالا دیر شده است. تو باید یا طلا بدهی یا به زندان بروی. تصمیمت را بگیر."


مرد دیگر چاره‌ای نداشت. او گفت: "خوب، من مجبورم طلا بده!

یک روز، یک مرد که عاشق ماهیگیری بود، به رودخانه رفت. او می‌خواست ماهی‌های بزرگ و خوشمزه را بگیرد. اما وقتی به رودخانه رسید، دید که یک تابلوی بزرگ با عبارت "ماهیگیری ممنوع" روی ساحل آن بود. او فکر کرد که این تابلو فقط یک شوخی است. او گفت: "چه کسی می‌تواند ماهیگیری را ممنوع کند؟ این رودخانه مال همه است. من می‌روم و ماهی می‌گیرم."

او چرخ‌دستی و قلاب و طعمه را آماده کرد و شروع به ماهیگیری کرد. او نمی‌دانست که رودخانه مال یک قاضی ثروتمند بود که خانه‌ای بزرگ در کنار آن داشت. قاضی ماهیگیری را ممنوع کرده بود چون می‌خواست ماهی‌های رودخانه را فقط برای خودش داشته باشد. وقتی قاضی دید که مرد در حال ماهیگیری است، عصبانی شد. او به سمت مرد رفت و گفت: "اینجا چه کار می‌کنی؟ نمی‌دانی که ماهیگیری ممنوع است؟ این رودخانه مال من است و تو نمی‌توانی از آن استفاده کنی."

مرد تعجب کرد. او گفت: "چطور می‌گویی این رودخانه مال تو است؟ این رودخانه مال خداست و خدا به همه اجازه داده است که از آن بهره ببرند. من فقط می‌خواهم ماهی بگیرم و بخورم. چه ضرری به تو می‌رسد؟"

قاضی خندید. او گفت: "تو واقعا بی‌خبری. من قاضی این شهر هستم و من قانون را می‌نویسم. من می‌گویم که ماهیگیری ممنوع است و تو باید از آن پیروی کنی. اگر نکنی، من تو را دستگیر می‌کنم و به زندان می‌فرستم."

مرد ترسید. او گفت: "لطفا این کار را نکن. من فقط یک ماهی گرفتم و هنوز هم زنده است. بگذار برگردانمش به رودخانه و بروم. من دیگر هرگز نمی‌آیم اینجا."

قاضی گفت: "خیلی دیر شده. تو قانون را شکستی و باید مجازات بشوی. بیا با من به دادگاه. من تو را محاکمه می‌کنم و حکمت را صادر می‌کنم."

مرد ناامید شد. او چاره‌ای نداشت جز اینکه با قاضی برود. او امیدوار بود که قاضی به او شفقت کند و حکم سبکی به او بدهد.

وقتی به دادگاه رسیدند، قاضی به مرد گفت: "تو متهم هستی که ماهیگیری کرده‌ای و قانون را نقض کرده‌ای. چه دفاعی داری؟"

مرد گفت: "من دفاعی ندارم. من فقط می‌خواستم ماهی بگیرم و بخورم. من نمی‌دانستم که ماهیگیری ممنوع است. من عذرخواهی می‌کنم و از شما می‌خواهم که به من ببخشید."

قاضی گفت: "عذرخواهی کافی نیست. تو باید برای اشتباهت جبران کنی. من حکمت را صادر می‌کنم. تو باید به اندازه وزن ماهی که گرفتی، طلا به من بدهی. این تنها راهی است که می‌توانی از زندان جلوگیری کنی."

مرد شوکه شد. او گفت: "این عدالت نیست. این ظلم است. چگونه می‌توانم به اندازه وزن ماهی طلا بدهم؟ من فقیر هستم و پولی ندارم. این ماهی هم فقط یک کیلو بود. چرا باید این قدر زیاد بپردازم؟"

قاضی گفت: "این قانون است و باید از آن پیروی کنی. اگر پولی نداری، باید چیز دیگری به من بدهی. مثلا می‌توانی خانه‌ات را به من بفروشی یا ماشینت را به من بدهی. اما اگر هیچ چیزی نداشته باشی، باید به زندان بروی."

مرد ناراحت شد. او گفت: "لطفا از من رحم کن. من هیچ چیزی ندارم که به تو بدهم. من فقط یک خانه کوچک و یک ماشین قدیمی دارم. اگر این‌ها را به تو بدهم، چگونه زندگی کنم؟"

قاضی گفت: "این مشکل تو است. تو باید قبل از ماهیگیری فکر می‌کردی. حالا دیر شده است. تو باید یا طلا بدهی یا به زندان بروی. تصمیمت را بگیر."

مرد دیگر چاره‌ای نداشت. او گفت: "خوب، من مجبورم طلا بده






3.داستان پستچی و تابلوی و مراقب سگ خشن باشید!

یک روز، یک پستچی جوان وارد یک محله قدیمی شد. او می‌خواست نامه‌ها را به خانه‌های مختلف تحویل دهد. اما وقتی به خانه‌ای رسید که یک تابلوی بزرگ با عبارت "مراقب سگ خشن باشید" روی در آن بود، او ترسید. او نمی‌دانست که چه کار کند. اگر برگردد، ممکن است رئیسش عصبانی شود. اگر برود، ممکن است سگ به او حمله کند.

او تصمیم گرفت که یک شانس بدهد. او به آرامی در را زد و منتظر جواب شد. اما هیچ صدایی نشنید. او فکر کرد که شاید هیچ کس در خانه نباشد. او نامه را زیر در گذاشت و برای رفتن به خانه بعدی آماده شد. اما در همان لحظه، او صدای زنگ سگ را شنید. او برگشت و دید که یک سگ بزرگ و ترسناک در حال دویدن به سمت او است. او فریاد زد و دوید. اما سگ سریع‌تر بود و او را گرفت. او مجبور شد نامه‌هایش را رها کند و از سگ جان سالم به در ببرد.

وقتی او به دفتر پست رسید، رئیسش از او پرسید که چرا نامه‌هایش را تحویل نداده است. او تمام داستان را برای رئیسش تعریف کرد و گفت که چگونه سگ خشنی به او حمله کرد. رئیسش از خنده می‌لرزید. او گفت: "پس تو هم این تابلو را باور کردی؟ این تابلو فقط یک شوخی است. در واقع، در آن خانه سگی نیست. فقط یک بلندگویی است که صدای سگ را پخش می‌کند. تو فقط باید در را باز می‌کردی و نامه را تحویل می‌دادی. همه پستچی‌های قبلی این کار را کردند."

پستچی جوان از شرمندگی سرخ شد. او نمی‌توانست باور کند که چقدر احمقانه رفتار کرده بود. او از رئیسش عذرخواهی کرد و گفت که دیگر هرگز این اشتباه را نمی‌کند. رئیسش گفت: "خوب، حالا برو و نامه‌هایت را بردار و برو و آن‌ها را تحویل بده. اما این بار، مراقب سگ‌های واقعی باش!"









شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید