Part 1 : Based on an Actual Lie
پدربزرگم سرطان داشت. میترسید عمل کند. هر بار که دکتری بهش میگفت "تنها چاره ی ادامه ی زندگیت فرو رفتن تیغ جراحی تا عمق جوارحته" تشکر میکرد، با آرامش و وقار مخصوص به خودش از مطب خارج میشد و میرفت به دنبال شخصی میگشت که چاره ای دیگر به او معرفی کند. بعد از دو سال جست وجوی نافرجام، وقتی که دیگر توانی برایش نمانده بود که با همان وقار و آرامش از بیمارستان خارج شود، بالاخره تیغ جراحی تا عمق جوارحش فرو رفت. "جست و جوی چاره ی ناپیدا" علاوه بر دو سال پردرد و اضطراب، مثانه، یک کلیه و پروستات پدربزرگم را از ما ( و صد البته از خودش!) گرفت. بعد از اون صحنه ی معروفی که دکتر از در اتاق عمل بیرون می آید و با خستگی می گوید: "ما همه تلاشمونو کردیم ولی برای مثانه و کلیه و پروستاتشون دیگه خیلی دیر شده بود ( البته من اون موقع 12 سالم بود و لحظه اعلام خبر حضور نداشتم ولی همیشه اینطوری تصورش کردم) در چند لحظه بچه ها و دکتر با هم تصمیم نهایی رو گرفتند : کسی حق ندارد به بیمار بگوید دقیقا چند عضو از بدنش خارج شده. والسلام
پدربزرگم از بیمارستان مرخص شد. بعد از دوره ی نقاهت باز هم با آرامش و وقار مخصوص به خودش راه رفت، کار کرد، سفر کرد، دوباره ازدواج کرد، نوه های کوچکش رو بغل کرد، با نوه های بزرگترش بازی کرد،برای بازی بچه ها تاب درست کرد، سفر کرد،کتاب خواند،فی البداهه شعر گفت،بچه هایش رو با هم آشتی داد، ترشی درست کرد، غذاهای جدید درست کرد، مهمانی های بزرگ داد، هر کسی رو که دوست داشت نصیحت کرد، سفر کرد( کیلومترهای زیادی سفر کرد) به مرغ و غاز و خروس هایش غذا داد و ساعت ها با ذوق و شوقی باور نکردنی بازی کردن و دویدن شون رو زیر نظر گرفت.در یک جمله: بدون مثانه و کلیه و پروستات حجم عظیمی از زندگی و عشق رو تجربه کرد و برای همه ی اطرافیانش خاطراتی ساخت که تا عمر دارند با به یاد آوردنشان لبخند بزنند.
هفت سال بعد معلوم شد که سرطان لعنتی برگشته است؛ در حقیقت هیچ وقت نرفته بود که بخواهد برگردد. هفت سال مثل یک انگل از ذره ذره ی وجود پدربزرگم تغذیه کرده بود. این بار هم تصمیم نهایی از قبل معلوم بود؛ کسی حق ندارد به بیمار بگوید درد فوق تصور کمرش به خاطر اینه که توده های لعنتی یکی از مهره های ستون فقراتش رو خُرد کردند.
و چند ماه بعد، تمام.
و اما... The Farewell.
مادربزرگ. سرطان. تصمیم نهایی.پنهان کاری و حجم عظیم زندگی ، عشق و خاطراتی که انقدر برای اطرافیان دوست داشتنی و محترم اند که همه ی اعضای خانواده از دورترین نقاط دنیا می آیند تا بدرود گویان (به نظر من ترجمه صحیح Farewell بدرود است) عزیزشان را بدرقه کنند.
و مادربزرگی که با آرامش و وقار مخصوص به خودش، فارغ از ابر مرگی که بالای سرش حرکت می کند همچنان همه چیز را مدیریت میکند.
Part 2: first-generation Immigrant
یکی از سوال های پرتکراری که آدمهایی که قصد مهاجرت دارند از خودشون می پرسند: "آیا زندگی و آینده ای که برای خودم و نسلهای آینده ام میسازم ارزش دوری از آدمهایی که دوستشون دارم رو داره؟ به دلتنگیش میارزه؟"
ولی شده که از خوشون بپرسند:" آیا بچه های من و بچه هایی که بعد از اونها میان، این آینده رو میخوان؟ تحمل تنهایی و غربت برای اونها هم توی کفه ی سبکتر ترازو قرار میگیره؟"
لولو ونگ (نویسنده و کارگردان THE FAREWELL) سوال را میپرسد و تنهایمان میگذارد که خودمان تا ساعتها و حتی روزها با آن کلنجار رویم.
Part 3: Not all those who wander are lost!
این بخشی از یک شعریه که تالکین برای ارباب حلقه ها سروده ( فکر کنم خود تالکین هم فکرشو نمیکرده که یک روز اینجا و به این شکل از یک بخشی از یکی از معماهاش استفاده بشه :))
بیلی ( شخصیت اصلی The Farewell ) از اول فیلم حس " آدم سرگردونی که نمیدونه قراره با زندگیش چی کار کنه" رو به آدم القا میکنه، که خب برای همه ی "آدمهای سرگردونی که نمیدونن قراره با زندگیشون چی کار کنن" خیلی ملموس و تاثیرگذاره. و شاید دیدن این فیلم مثل شنیدن همون جمله ی تالکین باشد. یادآوری ای که خیلی اوقات بهش نیاز داریم.
تجربه ی دیدن The Farewell، گرم و لذت بخش بود. مثل چای دارچینی داغی که زیر رگبار لبخندی به لب آدم میاورد و همزمان از درون گرممان میکند.