هوبور
هوبور
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

انتها


سرم عجیب گیج می رود

و خاطرات روزهای دور

بسان یک سراب سرد سست پا

از آفتاب تند بغضها و روزها و دوزها

بخار می شود

تنم عجیب سرد می شود

و چشمها

بجای خنده ها و بوسه ها و سبزه ها و دشتها

تنیدن هزار هرز‌ِگون زشت را

میان جان و تن نظاره می کند

مرا از این ظَلالت شب سیاهِ وهمگین گریز نیست

مرا از این توّهم غریبِ سهمگین گریز نیست

به شب درآ

که روشنی

هزار سال قبل از این دیار رفته است

به شب سلام کن

به ظلمت تنیده بین تار و پود جان و تن

سلام کن

به انتهای هر سلام و دوستی

به انتهای نور و سادگی

به هرزگی

سلام کن



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید