هدی قریشی
هدی قریشی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

سورمه...

... به قدم زدن ادامه داد. چشمش به یک مغازه نانوائی افتاد که پشت ویترینش انواع و اقسام نان‌ها و شیرینی‌جات به چشم می‌خورد. جلوتر رفت و با دقت به طرح روی نان‌ها نگریست. عکس حیوانات اهلی و وحشی مختلفی روی آنها طراحی شده بود. انگار کسی بعد از استراحت دادن به خمیر نان و قبل از گذاشتنش داخل فر، شب تا صبح بیدار نشسته و این‌ها را کشیده است.
مغازه نانوائی را که رد کرد به یک دوچرخه فروشی رسید. مغازه بسته بود و از پشت کرکره‌های مشبک آهنی فقط می‌توانست سایه روشنی از اشیا داخل مغازه را ببیند. چشمش به یک دوچرخه قرمز افتاد. فکر کرد که روزی سوار این دوچرخه شده است. از افکارش که بی محابا در ذهنش رفت و آمد می‌کردند لجش گرفت. چرا اینقدر بین من و افکارم فاصله است؟ مگر من چند نفرم؟ چرا یکی در درون من فکر می‌کند روزی یک دختر روستائی در یک کلبه چوبی دوطبقه بوده است؟ چرا آن یکی فکر می‌کند در همین دهکده و وسط همین سنگفرش بزرگ شده است؟ چرا یکی دیگر فکر می‌کند سوار این دوچرخه شده است؟ مگر من چند نفرم؟ جوابی نداشت. دوچرخه فروشی را هم رد کرد. چشمش به تیر چراغ برق کنار خیابان افتاد. اندکی کنارش ایستاد و به بدنه آن خیره شد. کسی روی تیر عکسی از همان حیوانات روی نان را با گچ سفید کشیده بود. نکند اینجا یک دهکده مرموز باشد؟ خنکی هوای ماه می با ترس خفیفی که از فکر تازه‌اش به جانش ریشه دوانده بود ترکیب شد و سورمه به خود لرزید. با دست چپ تیر چراغ برق را گرفت و با انگشت سبابه دست راست روی طرح گچی گوزن وحشی را لمس کرد. شاخ‌های گوزن پاک شدند. بعد از آن به سراغ دم شیر، تاج خروس و یال اسب رفت و همه را پاک کرد. نمی‌دانست چرا اینکار را می‌کند. انگار با اینکار می‌خواست کنترل اوضاع را به دست بگیرد. می‌خواست به آن طراح زبردستی که هم روی نان و هم روی تیر چراغ برق نقش حیوان می‌زند پیامی بفرستد.
سورمه از ادامه پیاده‌روی منصرف شد. احساس کرد باید هرچه سریعتر آن پیرزن را پیدا کند.
به دلش افتاد که به سراغ مغازه نان‌فروشی برود. در اتوبوس تصادفا شنیده بود که زن نانوا فقط در صورتی جواب سوال و یا حتی جواب سلام می‌دهد که پول را در دستانت ببیند و مطمئن شود که می‌خواهی خرید کنی. سورمه پولش را جوری که دیده شود در دستانش گرفت و در نانوائی را با فشار به طرف داخل هل داد. در چوبی ناله‌ای کرد و پیش از آنکه سورمه بتواند آن را کنترل کند تا آخر باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد. فروشنده و دو خانم دیگری که برای خرید نان آمده بودند مثل گربه از جا جهیدند...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید