هدی قریشی
هدی قریشی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

سورمه

فنجانی قهوه سفارش داد و تا آماده شدنش دست چپش را تکیه‌گاه سرش کرد؛ بدنش را جوری که به گلدان برخورد نکند روی میز کوچک سر داد و مشغول تماشای بیرون شد. روز در دهکده به اوج خود رسیده بود. بازار محلی رونق گرفته بود. خانم‌های جوان در دسته‌های چندتائی دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند. همه چیز در اوج سرزندگی بود. سورمه ناخودآگاه لبخندی زد. اینجا را برای زندگی دائمی انتخاب کنم چه؟ کلبه‌ای برای خود اجاره می‌کنم و همین‌جا می‌مانم. یک کاری هم برای خودم دست و پا می‌کنم. مگر زندگی در اینجا چقدر خرج دارد؟

- خانم! خانم! خانم جوان!

با صدای پیشخدمت به خود آمد و خودش را جمع و جور کرد. دختر جوان با لبخندی آمیخته با تعجب به او می‌نگریست. فنجان قهوه را روی میز سورمه گذاشت و گفت: چندبار صدایتان کردم ولی چنان سرگرم دیدن خیابان بودید که متوجه نشدید. ببخشید ولی روی میز هم جا نبود که فنجانتان را بگذارم و مزاحم خلوتتان نشوم. سورمه خندید و گفت: معذرت می‌خواهم. بدجوری محو تماشای سرزندگی دهکده‌تان شده‌ بودم! داشتم فکر می‌کردم که سوغاتی اصلی یا هنر خاص اهالی اینجا چیست؟ آشپزی می‌کنید یا مثلا هنر دیگری مثل نقاشی و طراحی دارید؟ و بلافاصله خود را ملامت کرد: "گندت بزند دختر. باز که عجله کردی! حتما همین امروز باید از راز این نقاشی‌ها سر در بیاوری؟" و برای اینکه سایهء احتمالی شک را از روی حرفهایش زدوده باشد ادامه داد: نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم مردم اینجا خیلی هنرمند و باسلیقه هستند. هنوز دو ساعت نیست به اینجا آمده‌ام ولی روح هنر را احساس می‌کنم!
دختر جوان لبخندی از سر بی‌تفاوتی یا شاید هم فروتنی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت. سورمه نفسش را به راحتی بیرون داد. خدا را شکر که حرف‌هایش دختر جوان را کنجکاو نکرده بود.
دختر گفت: نمی‌دانم خانم. همه هنرهای ما مثل آدمهای جاهای دیگر است. ما هنر خاصی که به خاطرش معروف شده باشیم نداریم ولی نان‌هایمان بدک نیست و گاهی اوقات توریستها را به اینجا می‌کشاند. شما خودتان چطور شد که به این دهکده آمدید؟
فکر اینجایش را دیگر نکرده بود! "چرا همیشه وقتی سوال می‌کنی تا از زیر زبان کسی حرف بیرون بکشی فکر عواقبش را نمی‌کنی؟ خب وقتی سوال می‌پرسی بقیه هم به خودشان اجازه می‌دهند سوال بپرسند دیگر. هیچوقت هم برایت تجربه نمی‌شود".
خودش را به نشنیدن زد، ولی چطور امکان داشت در کافهء کوچکی که هنوز مشتری‌های صبحش نیامده‌اند، حتی پیچ رادیو هم هنوز باز نشده، سر و صدای بیرون هم آزاردهنده نیست و از همه مهمتر کسی در نزدیکی آدم یک چیزی را چشم در چشم می‌گوید خودت را به نشنیدن بزنی؟


تمرین نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید