هدی قریشی
هدی قریشی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

نان با طعم سنگفرش

تمرین شمارهء 7 کلاس نویسندگی- نوشتن بر اساس نقاشی تراس کافه در شب اثر ونسان ون گوگ

تراس کافه در شب- ونسان ون گوگ
تراس کافه در شب- ونسان ون گوگ

ساعت هشت و چهل و دو دقیقه شب است. اتوبوس سرعتش را کم می‌کند و در میدان ورودی دهکده می‌ایستد. همراه دیگر مسافران از اتوبوس پیاده می‌شوم. هوای دم کرده و شرجی دهکده مرا خواب‌آلود می‌کند. به دنبال یک کنجکاوی بچه‌گانه پا به این دهکده گذاشته‌ام. اول باید آدرس تنها مهمان‌خانهء اینجا را از کسی بپرسم. کنجکاوی بماند برای فردا. جلوی خانمی را می‌گیرم: “ببخشید! آدرس مهمان‌خانه را می‌خواستم”.
لبخند شیرینی می‌زند و کوچهء باریکی را نشانم می‌دهد که به اندازهء رد شدن دو نفر آدم از کنار یکدیگر پهنا دارد. “تا انتهای این کوچه بروید. سمت راست‌تان ساختمان مهمان‌خانه را می‌بینید”.
ابروئی بالا می‌دهم و چشمانم را گشاد می‌کنم. “انتهای همین کوچه؟”
“بله خانم!” و می‌رود.
به راه می‌افتم. در تاریکی شب به کمک نوری که از پنجرهء خانه‌ها به بیرون می‌تابد راهم را تا انتهای کوچه پیش می‌گیرم. هنوز هم شک دارم آدرس درستی به من داده باشد. ولی نه! مثل اینکه زن بیچاره درست گفته بود. انتهای کوچه به میدان نسبتا بزرگی ختم می‌شود. بزرگ نسبت به خانه‌های عروسکی اینجا که فکر می‌کنی با دو انگشت شست و سبابه می‌توانی جا به جایشان کنی. در سمت راست میدان، ساختمان قدیمی مهمان‌خانه را می‌بینم. کف میدان با سنگهایی که نمی‌دانم مربوط به چند هزار سال قبل است فرش شده است. تا به حال سنگفرش رنگی ندیده بودم! برجستگی‌هایش مرا به یاد نانهای برشته‌ای که با سیاه‌دانه و کنجد تزیین شده‌اند می‌اندازد. کاج مطبق سوزنی درست رو به روی مهمان‌خانه نگهبانی می‌دهد. صاحب مهمان‌خانه ورودی ساختمان را تبدیل به کافه کرده است. حدود ده دوازده میز گرد با رویهء سفید و پایه‌های فلزی و صندلی‌هایی که گوئی همین الان از سمساری خریداری شده‌اند، روی سکوی جلوی مهمان‌خانه به چشم می‌خورد. یکی دو میز دیگر هم روی سنگفرش و پایین سکو قرار دارد. کافهء ساختگی زیاد شلوغ نیست. سایه‌بان کهنه‌اش به مدد طنابهایی که او را به پنجره‌های طبقهء بالای مهمان‌خانه وابسته کرده‌اند سرِپاست. با خود فکر می‌کنم صاحب اینجا به رنگهای سبز و نارنجی و زرد عجب علاقه‌ای دارد. هرجا را نگاه می‌کنی از دیوار و سکو و سایه‌بان گرفته تا چارچوب پنجره‌ها، ملغمه‌ای از این سه رنگ می‌بینی. حتی احساس می‌کنم سنگفرش هم تحت تاثیر این رنگها تغییر رنگ داده است. چند زن و مرد جوان پشت میزها نشسته و منتظر رسیدن سفارش‌هایشان هستند. بهتر است اول اتاقی را که می‌خواهم کرایه کنم و بعد اینجا بنشینم و چیزی بخورم. در کسری از ثانیه نظرم نرفته برمی‌گردد! نه! زیادی خسته‌ام. اول یک نوشیدنی سفارش می‌دهم. یکی از میزهای روی سنگفرش را انتخاب می‌کنم. کوله پشتی‌ام را روی یکی از صندلی‌ها می‌گذارم و خودم روی یکی دیگر می‌نشینم. پیشخدمت که یک مرد جوان حدودا سی ساله با لباس سراپا سفید و سبیل‌های قیطونی است به سمتم می‌آید. “سلام خانم! شما توریست هستید؟”
“بله”
“چی میل دارید؟”
نگاهم به مغازهء رو به روی مهمان‌خانه می‌افتد. مغازه‌ای کوچک با در و پنجره چوبی و سه پله که آن را از سطح زمین بلندتر می‌کند. به نظر سوغاتی فروشی می‌آید. به پیشخدمت می‌گویم: “آقا سوغاتیِ معروف اینجا چیست؟ صنایع دستی یا خوراکی خاصی دارید؟”
“نه خانم! صنایع دستی خاصی نداریم ولی نانهای این دهکده فوق‌العاده است. نانهایی که با سیاه‌دانه و کنجد تزیین شده‌اند”.
دهنم مزه سنگفرش می‌گیرد. لبخند کجی می‌زنم. “ممنونم! من فقط یک فنجان قهوه می‌خواهم”. پیشخدمت تعظیم کوتاهی می‌کند و می‌رود. چشم می‌گردانم و بار دیگر به پنجره‌های طبقات بالای مهمان‌خانه نگاه می‌کنم. این پنجره‌ها تا کی باید باز بمانند که سایه‌بان پابرجا باشد؟ اصلا شاید من دلم بخواهد یکی از این اتاقهای شرقی را که رو به خیابان باز می‌شود کرایه کنم. دلم می‌خواهد صبح که به کنار پنجره می‌آیم کاج مطبق در حال نگهبانی را ببینم. به خودم نهیب می‌زنم: “یادت که نرفته برای چه اینجایی؟ قرار نیست هرجا می‌روی برای خودت خاطرهء جدید بسازی. خاطرات، دل کندن را سخت می‌کنند” و به خود پاسخ می‌دهم: “راست می‌گویی! هر اتاقی را که خودشان پیشنهاد بدهند کرایه می‌کنم. رسالتم در این دهکده چیز دیگری است”.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید