بگذارید از کشف قلبم برایتان بگویم. پنج سال بیشتر نداشتم. با آن پاهای نیِ قلیانیام در حیاط خانه مشغول لیلی و دویدن بودم که بهناگاه دریافتم چیزی در درونم پا به پای من میدود و از آن مهمتر، سرعتش را با سرعت من هماهنگ میکند. ترسیده بودم. دیگر ندویدم و ایستادم. حس کردم که او هم سرعتش را آهستهتر کرد ولی نایستاد! هرچه صبر کردم نایستاد. جرات نداشتم از کسی بپرسم. همینجوری به خیال خودم داشتم تنهائی با آن صدای تپنده در درونم دعوا میگرفتم که لعنتی! چرا همچنان سر و صدا میکنی؟ که کسی گفتگوهایم را شنید. به من گفت که این قلبت است. با تعجب گفتم: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ و پاسخ شنیدم که اگر نباشد میمیری. دیگر میدانستم که اگر قلب نباشد میمیرم. همین برایم بس بود. بعد از آن، همه آن چیزهائی را که اگر نبودند میمردم یا حداقل فکر میکردم که میمیرم در قلبم جای دادم. قلبم کشف شده بود...
تمامی خاطرات دنیا حداقل یکبار تکرار شدهاند. از نظر من چیز جدیدی وجود ندارد. فقط اینکه خاطرات تکراری را برای آدمهای جدید بسازی هیجانانگیز است. خاطرات تکراری را باید برای آدمهای جدید ساخت و هر نسلی برای نسل بعد از خاطرات مکرری بگوید که انگار همین الان متولد شدهاند. وگرنه هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. همه چیز از قبل خلق شده است. ساختن دوبارهء خاطرات تکراری برای آدمهای جدید، زنده و روان است. درست مثل کشف قلب...