ویرگول
ورودثبت نام
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
خواندن ۲ دقیقه·۱۹ روز پیش

پیکانی که دو زندگی داشت

هفت ساله بودم و کلمات، اسباب‌بازی‌های جدیدم بودند. تازه خواندن را یاد گرفته بودم و حس می‌کردم با این توانایی جدید، جهان در تسخیر من است. در آن روزگار، بزرگترین دارایی ما و مایه‌ی فخر در تمام فامیل، پیکان خاکستری و نوی پدر بود. ماشینی که بوی بنزین و نو بودن می‌داد و روکش‌های چرم مصنوعی‌اش همیشه برق می‌زد. داشتن پیکان در آن سال‌ها، چیزی شبیه داشتن یک سفینه‌ی شخصی بود.

یک بعدازظهر، پدر و مادرم برای کاری به دندانپزشکی رفتند. پدر درِ ماشین قفل کرد و با لحنی جدی گفت:

-اینجا روی صندلی عقب بشین و دختر خوبی باش تا ما برگردیم. به هیچی هم دست نزن!

من، در قلمرو باشکوه پیکان تنها ماندم. بهترین فرصت بود تا سواد جدیدم را به رخ جامعه‌ی بشریت بکشم، حتی اگر تنها عضو آن جامعه، خودم بودم. چشمم به تودوزی درِ سمت شاگرد افتاد. آن زمان‌ها مرسوم بود کارت‌های تبلیغاتی تعمیرگاه‌ها و خدمات اتومبیل را لای تودوزی در می‌گذاشتند و رویش یک پلاستیک شفاف و خشک می‌کشیدند.

تصمیم گرفتم آن کلمات را رمزگشایی کنم و تبلیغات را بخوانم. به زحمت به جلوی ماشین رفتم. انگشت کوچکم را روی پلاستیک می‌کشیدم و کلمات را هجی می‌کردم. یکی از آن تبلیغات، دقایق زیادی مرا معطل خودش کرد. بارها و بارها خواندمش، اما معنایش را نمی‌فهمیدم. نوشته بود: «دو زندگی اتومبیل!»

با خودم فکر می‌کردم:

-دو زندگی؟ مگر ماشین‌ها هم دو تا زندگی دارند؟

در دنیای هفت سالگی‌ام، این یک معمای فلسفی بزرگ بود. شاید زندگی اولشان وقتی بود که نو و براق در کارخانه بودند و زندگی دومشان وقتی شروع می‌شد که به خانه‌ی ما می‌آمدند؟ یا شاید زندگی اولشان در شهر بود و زندگی دومشان در جاده‌های طولانی سفر؟ این سوال، مثل یک ابر کوچک بالای سرم ایستاده بود و من هرچه بیشتر به آن فکر می‌کردم، گیج‌تر می‌شدم.

پدر و مادرم برگشتند و من آنقدر درگیر این معمای بزرگ بودم که فراموش کردم از آن‌ها بپرسم. آن روز گذشت، اما سوال «دو زندگی اتومبیل» در گوشه‌ای از ذهنم باقی ماند. راز کوچکی که در صندوقچه‌ی خاطراتم آن را پنهان کرده بودم.

سال‌ها گذشت. بزرگ شدم، خانم مهندسی برای خودم شده بودم و پیکان خاکستری پدر، جای خودش را به خاطره‌ها داده بود. یک روز، در ترافیک سنگین شهر، بی‌هوا یاد آن بعدازظهر و آن تبلیغ کذایی افتادم. ناگهان، مثل یک لامپ که بعد از سال‌ها روشن شود، همه چیز برایم واضح شد!

به سادگی خودم خنده‌ام گرفت. کلمه «دوزندگی» را می‎خواندم «دو زندگی»! به معنای دوخت و دوز و تعمیر روکش‌های صندلی. من، در عالم کودکی، بین «دو» و «زندگی» یک فاصله‌ی خیالی گذاشته بودم و سال‌ها به دنبال دو زندگی گمشده‌ی اتومبیل‌ها می‌گشتم! خندیدم، به سادگی کودکانه‎ام در هفت سالگی، به زندگی اتومبیل‎ها و به رازی که پس از سال‎ها کشف شده بود! شاید آن پیکان خاکستری واقعاً دو زندگی نداشت، اما با آن اشتباه شیرین کودکی، برای همیشه در ذهن من صاحب یک داستان و یک راز دوست‌داشتنی شد...

زندگیخاطرات کودکیدنده عقب با اتو ابزارنویسندگی
۷
۱
hoda.r.p
hoda.r.p
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید