ویرگول
ورودثبت نام
هدی رضایی
هدی رضایی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

هوا را از من بگیر، موبایلم را نه!

تیتر مجله دروغ می‌گفت، همه آن روزها تنها شده‌بودیم و دنیایمان شده بود موبایل و هندزفری و لپ‌تاپ و دمنوش!
تیتر مجله دروغ می‌گفت، همه آن روزها تنها شده‌بودیم و دنیایمان شده بود موبایل و هندزفری و لپ‌تاپ و دمنوش!


شاید نسل پس از ما، سال‌ها بعد که روزنامه‌های تاریخی قدیم را ورق می‌زنند یا دفتر خاطرات پدربزرگ و مادربزرگ خود را می‌خوانند، به این چند سطر برسند:

«سال ۱۴۰۰ است و خیابان‌های تهران و سایر شهرهای بزرگ ایران پوشیده از درخت و خزه است. هوا برخلاف تصور پاک و آبی است و صدای پرندگان به گوش‌ می‌رسد... اما کسی در خیابان‌ها نیست که این هوای سالم را داخل ریه‌هایش بکشد. ساکنین شهرها چندین ماه است از خانه‌هایشان بیرون نیامده‌اند، قرنطینه‌ای که از فروردین ۱۳۹۹ شروع شد و ویروس تا ماه‌ها ایران را ترک نکرد...»

در آن روزها همه شکل هم شدیم، همه شکل غم شدیم... از همه ما تنها یک جفت چشم از حدقه بیرون آمده از زیر ماسک می‌شد دید با هزاران نگرانی و استرس مشترک... آن روزها کسی شانه‌ای برای گریه نداشت و فاصله اجتماعی اجازه نمی‌داد ویروس به راحتی تو آغوش دیگری جا خوش کند...


بهار پشت پنجره پیدا بود و من تنها فرصت عکاسی با گوشی از پس پنجره را داشتم...
بهار پشت پنجره پیدا بود و من تنها فرصت عکاسی با گوشی از پس پنجره را داشتم...


دیگر صدای مردم در استادیوم و کنسرت و سینما طنین‌انداز نمی‌شد و کودکان با پارک‌ها سر آشتی نداشتند. مانند یه ملت معلق شده‌ بودیم که انگار کات‌مان کرده‌اند اما هنوز جایی paste نشده بودیم: معلق و سردرگم...

آن روزها همه در لاک خود فرو رفته بودیم و بله، هوا هم ناجوانمردانه سرد بود... سر در گربیان و دست به گوشی شدیم... تنها مأمن‌ امنی که می‌توانستیم عزیزان‌مان را داخل پیکسل‌هایش ببینیم...

تنها پناهگاهی که خسته از همه دنیا دل به پادکست‌هایش بسپاریم و اپلیکیشن‌های پیام‌رسان را بالا و پایین کنیم تا مگر پیامی خوش بیاید که این ویروس رفتنی است به همین زودی‌ها... بارها و بارها این قاب هوشمند را با پد الکلی ضدعفونی کردیم تا خودش نشود منشا انتقال این ویروس سمج به ما... مراقبش بودیم، برایمان حکم نان و هوا را داشت... اما نه، حتی اگر می‌توانستیم هوا و غذا را هم می‌دادیم اما این گوشی را نه!

طبیعتا اگر به یک زندانی در زندان یک تخت و گوشی با اینترنت بدهید می‌تواند ساعت‌ها خودش را سرگرم کند، (البته پریز کنار تخت نیز اصل بسیار مهمی است :دی)

ما حکم زندانیانی را داشتیم که از آن قاب کوچک چند اینچ در چند اینچ، دریچه ساختیم به دنیای بیرون... عیددیدنی کردیم در همان فضا، همانجا هوای مست‌کننده اردیبهشت را نفس کشیدیم، خرداد ماه تولد کودک تازه متولد شده خانواده خواهرم را مجازی جشن گرفتیم و با ویدیوکال او را دیدیم... مسافرت‌های تابستان را از همان پنجره دیدیم و دل خو‌ش کردیم که پاییز شر این ویروس کم شود. اما پاییز را در همان قاب و مجازی دیدیم...دلمان گرفته و تنگ بود...

با همان گوشی در اینترنت خواندم که می‌شود که با برگ‌های خشک پاییزی چنین جاشمعی زیبایی در ایام قرنطینه ساخت...
با همان گوشی در اینترنت خواندم که می‌شود که با برگ‌های خشک پاییزی چنین جاشمعی زیبایی در ایام قرنطینه ساخت...


شب یلدایی که سال گذشته قرار بود موبایل‌ها داخل سبد گذاشته شود، امسال موجود سرسبد مجلس شد و ما از همان قاب رنگی، بلندترین شب ۹۹ را با هم سپری کردیم... خرید‌هایمان بیش از پیش آنلاین شد و حتی برای اینکه نانوایی نرویم، نان سنگک را هم از اپلیکیشن‌های سفارش غذا دم در خانه‌مان می‌آوردند...

بیش از هر زمان دیگری از موبایل‌مان برای دیدن انیمیشن، سریال و فیلم استفاده کردیم تا در سلول‌مان سرگرم شویم... فینال لیگ قهرمانان آسیا را هم لایو در همین قاب دیدیم...

حتی اقشاری مانند معلمان که تاکنون مجبور به استفاده از اسمارتفون به شکل حرفه‌ای نبودند، مجبور به آشتی به دنیای فناوری شدند. باتری گوشی‌های ما نویسندگان نیز به‌دلیل دوسوم روز آنلاین بودن ضعیف و مجبور به فلش کردن شد اما چاره‌ای برای درآوردن نان نبود...

من خبرنگارم و هر روز هنگام نوشتن خبرهای اقتصادی و پست کردنش بارها و بارها له می‌شدم. اخبار آب رفتن اقتصاد کشورهای دنیا به دلیل کرونا، اخبار بورس، طلا و هزار ارز بی ارزش دیگر در کنار خبرهای کرونایی دیگر برایم رمقی نگذاشته بود...

گاهی اوقات هنگامی که داشتی خبرهایی از زیان‌های اقتصادی ناشی از کرونا، یارانه‌ها و بسته‌های کمکی دولت های کرونا زده و مصیبت‌هایی که این چند وقته سر مردم دنیا آمد از آمار بیکاری تا و ... تایپ می‌کردی و همزمان ملودی آرامی از سرویس استریم موسیقی‌ در هندزفریت پلی می‌شد، به احساس تناقض عجیبی می‌رسیدی و فکر می‌کردی انگار دنیا دارد به پایان می‌رسد و همزمان تیتراژ پایان بالا می‌رود...

این عکس مینیمال قرنطینه‌ای که ایام عید ثبت کردم، قرنطینه‌ای که مردم را خسته کرده بود...
این عکس مینیمال قرنطینه‌ای که ایام عید ثبت کردم، قرنطینه‌ای که مردم را خسته کرده بود...


خبرهای منفی آنقدر زیاد بود که آرزو می‌کردم کاش پستچی‌ای بودم که تنها اخبار خوب را به خانه مردم می‌برد... خبرنگاری که تنها اخبار خوب و شاد کننده می‌نویسد تا وقتی مخاطب شروع به اسکرول آپ و اسکرول داون کرد، قلبش نیز از خوشی بالا و پایین شود...

ناراحت مردم کشورم بودم، مردمی که هر روز نگرانی را می‌شد از چشم‌هایشان دید... در سطح کلان از دستم کاری بر نمی‌آمد...

تنها کار رسانه‌ای حداقل در سطح یک شهروند معمولی، دادن حس خوب به مردم از دریچه نگاه خودم بود... تصمیم گرفتم برای خوب کردن حال مردم کشور، پیجی مختص اخبار خوب در اینستاگرام بزنم و تنها اخبار مثبت را به‌ آنها بدم. خوشحال شدم که مردم نیز علاقه به خواندن اخبار خوب دارند و استقبال آن‌ها خوشحالم کرد...

اکنون هر روز با همین گوشی که نیمی از روز به دلیل باتری داغانش باید در شارژر داغ شود، برایشان با اپلیکیشن‌های مختص فوتو، عکس ادیت می‌کنم و خبرها و ویدیوهای خوب می‌گذارم تا بدانند از این گوشی خبرهای خوب هم بیرون می‌آید...

دوست داشتم به آنها امید روزهای خوب پساکرونا را بدهم که صحنه‌های نابی پس از واکسیناسیون سراسر خلق می‌شود و چه اندازه آغوش و بوسه و بغل منتظرشان است... روزهایی که مهمانی‌ها با حضور آنها گرم می‌شود... روزهایی که می‌توانند با خانواده و رفیقشان کثیف‌ترین بستنی دنیا را بخورند و عین خیالشان نباشد که ماسک و دستکش و الکل ندارند ... اره بیا به روزای خوب بعد کرونا فکر کنیم...

ما ادمای قرن کرونا آدمای قوی‌ای بودیم که یه پاندمی رو رد کردیم و تاریخ رند این سال هم بهمون ۲۰ داد...

#روایتگرباش

کروناموبایلتکنولوژیروایتگرباشروایتگر باش
روزنامه نگار و مترجم، علاقه مند به یادگیری، نوشتن و هنر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید