هدا سرکشیک‌
هدا سرکشیک‌
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

«فانتزی‌ شیرینی از جنس تیم برتون»

تیم برتون کارگردانی که همیشه به عجیب‌وغریب و متفاوت بودنش او را می‌شناسیم، در سال ۲۰۰۳ با Big Fish یا همان «ماهی بزرگ» به استقبال ژانر فانتزی همیشگی‌اش رفت و شاهکاری را آفرید که تا این لحظه بیشتر از فیلم‌های دیگرش در ذهن مخاطبان و طرفدارانش مانده است. شاهکاری با اقتباس از کتاب دنیل والاس با همین نام.

برتون در سال ۲۰۰۰ پدر و در سال ۲۰۰۲ مادرش را از دست می‌دهد؛ با این‌که به گفته‌ی خودش هیچ‌گاه رابطه‌ی نزدیکی با آن‌ها نداشته، اما مرگ آن‌ها علی‌الخصوص پدرش تاثیر عمیقی روی روان او می‌‌گذارد و به همین خاطر بعد از خواندن فیلم‌نامه‌ی جان آگوست که اقتباسی از کتاب «ماهی بزرگ» والاس بوده، با داستان آن ارتباط و تصمیم می‌گیرد تا فیلم را بسازد.

برتون در پشت صحنه‌ی فیلم
برتون در پشت صحنه‌ی فیلم


نکته‌ای که بعد از دیدن فیلم آن را باور نخواهید کرد، این است که تهیه‌کنندگان فیلم ابتدا کارگردانی آن را به استیون اسپیلبرگ پیشنهاد داده بودند و جک نیکلسون نیز قرار بوده تا نقش پدر قصه را به عهده بگیرد؛ اما اسپیلبرگ درگیر ساختن Catch me if you can می‌شود و این پروژه را رها می‌کند. نکته‌ای که با توجه به حضور فضای رویایی و فانتزی داستان فیلم که به حدی با شخصیت و فیلم‌های دیگر تیم برتون همسان است برای مخاطب عجیب و غیرقابل‌باور است. فیلم به حدی یادآور تیم برتون است که به سختی می‌توان باور کرد که کارگردان دیگری می‌توانسته آن را به شاهکاری که هست تبدیل کند. «ماهی بزرگ» برای مخاطبان با تیم برتون و دنیایش گره خورده است. «ماهی بزرگ» خودِ تیم برتون است؛ جهانی که او دوست دارد تا در آن زندگی کنیم.

ردپای عمیق برتون را می‌توان در صحنه‌پردازی‌ها و رویاگونه بودن شهر اسپکتر یافت؛ صحنه‌ها و سکانس‌هایی که تا حد زیادی شاهکار دیگر او یعنی «ادوارد دست‌قیچی» را نیز به ذهن می‌آورد. صحنه‌ی تمیزکاری مربوط به شهر اشتون به حدی برایمان آشناست که یاد صحنه‌ی شروع روز در فیلم ادوارد میفتیم. حتی اسم یکی از کاراکترهای اصلی نیز به گوشمان آشناست: ادوارد یا همان شخصیت پدر «ماهی بزرگ».

ادواردی که سریع رشد می‌کند. با توجه به شباهت‌های این ساخته‌ی برتون با «ادوارد دست‌قیچی» عجیب است که جانی دپ با او در این اثر همکاری نداشته است. بازیگری که در بیشتر کارهای او حضور دارد و گستره‌ی بزرگی از نقش‌ها را از یک ربات با دستان قیچی‌مانند تا یک قاتل ایفا می‌کند.

صحنه‌ای از فیلم «ادوارد دست‌قیچی»
صحنه‌ای از فیلم «ادوارد دست‌قیچی»
شهر اسپکتر در فیلم «ماهی بزرگ»
شهر اسپکتر در فیلم «ماهی بزرگ»


برخی از صحنه‌های فیلم مخاطب را به یاد فیلم Forrest Gump هم می‌اندازد. معرفی ادوارد از خودش با اسم و فامیلی کامل، لهجه‌ی جنوبی آمریکایی‌اش، دستگاهی که در آن قرار می‌گیرد تا رشد کند، این‌که داستان‌هایش واقعی به نظر نمی‌آیند، سربازی رفتن و دید ساده‌اش به زندگی و این‌که فقط یک زن را تا انتهای زندگی‌اش دوست دارد. تنها تفاوت شاید بین شخصیت‌های ادوارد بلوم به عنوان کسی که می‌داند از زندگی‌اش چه می‌خواهد با فارست گامپی‌ست که خود را به دست مسیر زندگی سپرده است و با آن پیش می‌رود.


برتون در این فیلم تجربه‌ی زیسته‌ی خودش را همراه با فیلم‌نامه به کار می‌گیرد تا داستان خودش را در قالب آن روایت کند؛ اتفاقی که با وجود فانتزی بودن بخش‌هایی از فیلم ممکن است با تعریف سینمای فعلی از واقعیت سازگاری نداشته باشد؛ اما حتی مستندها هم بیان‌گر دقیق‌ترین اتفاقات واقعی نیستند، چون نباید حضور دوربین در آن‌ها را نادیده گرفت.

برتون این ترکیب را قبلاً هم در فیلم «ادوارد دست‌قیچی» به کار برده بود؛ او احساس دوری از جامعه و طردشدگی خودش را در قالب فیلم به نمایش درآورده بود. گویا برتون همیشه بازتابی از خودش را در کاراکترهای فیلمش می‌سازد؛ همان‌طور که بازتابش را در شخصیت ادوارد در «ادوارد دست‌قیچی» دیدیم، در «ماهی بزرگ» نیز در قالب رابطه‌ی پدر و پسر داستان می‌بینیم.

با این تعریف می‌توان دو فیلم «ماهی بزرگ» و «ادوارد دست‌قیچی» را از شخصی‌ترین فیلم‌های برتون دانست.

روایت «ماهی بزرگ» به صورت پلی‌فونی یا چندصدایی است؛ ما داستان را از زبان سه راوی مختلف می‌شنویم: پدر (ادوارد)، پسر (ویل) و دختر (جنی).

روایت تصویری داستان از فلش‌بک‌های زیاد تشکیل شده است و روایت‌ها درونِ یکدیگر اتفاق میفتند: «روایت خیال در خیال». روایتی که به صورتی بسیار هوشمندانه برای توصیف فضای داستان و قرار دادن مخاطب در همان جایگاه از آن استفاده شده است. این نوع از روایت برای مشخص کردن منطق داستانی و تشخیص واقعیت و خیال و رفت‌وبرگشت به آن‌ها و نشان دادن سرگردانی شخصیت‌ها و دور بودن آن‌ها از یکدیگر مورداستفاده قرار گرفته است.

مونولوگ ابتدایی فیلم توسط ویل هم این نکته را تایید می‌کند: «اگر بخوام داستان زندگی پدرم رو تعریف کنم، جدا کردن حقیقت از تخیلات و انسان از اسطوره محاله.» با این نحوه‌ی روایت از داستان تشخیص واقعیت از فانتزی در آن برای ما هم محال می‌شود. اتفاقی که ذهن را آزاد می‌گذارد تا با آسودگی فیلم را ببیند و به دنبال کشف واقعیت از فانتزی نباشد و فقط از داستان لذت ببرد.

گاهی باید بایستیم و به یک قصه‌ی خوب گوش کنیم. همین!

با وجود این‌که بخشی از روایت فیلم فانتزی محسوب می‌شود، اما این اتفاق اذیت‌کننده نیست و برای مخاطب جذابیت داستان‌های کودکی‌اش را به یاد می‌آورد. دید برتون نیز در این فیلم به زمان حال به صورت منفی و با بی‌اعتمادی و به زمان گذشته با شادی و سرخوشی همراه است؛ شاید با این دید بتوان او را یک فرد نوستالژیک نیز دانست.

تنها نکته‌ی منفی‌ای که در مورد شخصیت‌ها توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند، این است که به شخصیت‌های زمان حال در فیلم کم‌تر پرداخته می‌شود و همین باعث می‌شود تا با آن‌ها کم‌تر بتوان ارتباط گرفت. شاید هم همان دید منفی برتون نسبت به زمان حال و در عین حال عقب نشستن ویل از قصه است که باعث می‌شود تا کم‌تر او را ببینیم. با این‌که به نظر اوست که روایت‌گر اصلی ماجرا محسوب می‌شود، اما ادوارد کسی که با قصه‌گویی بیشتر آشناست با قصه‌هایش فیلم را در دست خود می‌گیرد.

فیلم در تلاش برای نشان دادن دو نگاه و دیدگاه متفاوت و دو شخصیت کاملاً متمایز از هم بسیار خوب عمل کرده است: پدری که داستان را دوست دارد و به دنبال آن است و پسری که به دنبال گفتن سریع حرف‌ها، رسیدن به نتیجه‌ای منطقی و بعد گذر کردن از آن‌هاست. پدر نماد مشخص تلاش برای زندگی و امید به آن است؛ این بخش از شخصیتش در صحنه‌ای که به جادوگر می‌گوید: «من این شکلی نمی‌میرم!» به وضوح خود را نشان می‌دهد.

پدر تجربه‌گرایی که همیشه داخل داستان و واقعیتی که تعریف می‌کند حضور دارد و پسری که روزنامه‌نگار و نظاره‌گر اتفاقات است و در آن‌ها و به وجود آمدنشان حضور و نقشی ندارد.

شخصیت ادوارد (پدر) دائماً در حال بازگشت به گذشته است؛ صحنه‌ای که داخل وان در حمام می‌ماند را در کنار روایت‌های فراوانش از گذشته به یاد بیاورید.

شخصیت ویل (پسر) در تلاش برای دوست داشتن پدرش و در عین حال یافتن این‌که چگونه پدر خوبی باشد، است؛ ویل به نوعی نشان‌گر جدال انسان امروزی با پیشینه‌اش در کنار ساختن آینده‌اش است. جدالی بین خیال و حقیقت.

در گذشته اتفاقات ماورایی وجود داشتند و انسان‌ها وجود جادو و دلایل اسرارآمیز برای اتفاقات در زندگی را پذیرفته بودند و همیشه به دنبال دلایل منطقی برای اتفاقات نبودند. اما در مقابل، ویل به عنوان نماینده‌ی انسان معاصر به دنبال دلایل علمی و منطقی برای همه‌چیز است و گذشته را نمی‌پذیرد و زیر سوال می‌برد. فیلم نشان‌دهنده‌ی ارتباط قطع‌شده‌ی بین دو نسل مختلف و نافهمی آن‌ها از جهان یکدیگر است. اما آن‌ها باید نهایتاً یک زبان مشترک پیدا کنند؛ زیرا یک نسل دارد از بین می‌رود و یک نسل دیگر در حال متولد شدن است. زبان مشترکی که در این‌جا باور به قصه‌هاست. باور به گذشته و جادو.

باوری که در نهایت برای کاراکتر ویل بعد از دیدن شرایط پدرش در بیمارستان می‌افتد؛ او هم به قصه‌ها پناه می‌برد و خودش را به دست آن‌ها می‌سپارد؛ گویی که واقعیت دیگر برایش چاره‌ساز نیست.

این عدم تشخیص میان خیال و واقعیت تا جایی ادامه پیدا می‌کند که در نهایت در صحنه‌ی خاک‌سپاری تمامی شخصیت‌هایی که در داستان‌های پدر شنیدیم را می‌بینیم؛ شاید کمی معقول‌تر و واقعی‌تر از چیزی که ادوارد برایمان تعریف کرده بود، اما آن‌ها واقعی هستند.

غول قدی کوتاه‌تر دارد و دوقلوها به یکدیگر نچسبیده‌اند؛ پس ادوارد تا انتها دروغی به ویل و ما به عنوان شنونده‌های قصه‌هایش نگفته بود، فقط کمی جذابیت دراماتیک به داستان‌هایش اضافه کرده بود و به گونه‌ای داستان‌هایش را باور کرده بود که گویا خود بخشی از آن داستان‌ها بوده است. ادوارد با داستان‌هایش زندگی کرده بود.

با این توصیف می‌توان ادوارد را یک هنرمند دانست؛ کسی که تجربه‌ی زیسته‌اش را با خیال مخلوط می‌کند تا بتواند به آن جذابیت ببخشد. و اوست که در نهایت در مقابل ذهن واقع‌گرای پسرش پیروز می‌شود.

باید به خیالات به همان صورت نگاه کرد که به اساطیر گذشته نگاه می‌کنیم؛ بخش عظیمی از هویت و پیشینه و توضیحی برای زمینه‌های ذهنی و ناخودآگاه انسان‌ها.

خیالات برای واقعیت همان اسطوره برای انسان هستند؛ لازم و غیرقابل‌تفکیک. و همین است که تفکیک مرز بین خیال و واقعیت را سخت و ناممکن می‌کند؛ همان‌طور که «ماهی بزرگ» برتون هم این کار را می‌کند.

همان‌طور که ماهی به آب نیاز دارد، ما نیز به قصه و تخیل نیاز داریم. به زندگی با شخصیت‌های دراماتیکمان و غرق شدن در دل قصه‌ها؛ مثل یک ماهی. قصه سن‌وسال نمی‌شناسد و همه از کودکی تا بزرگسالی به آن نیاز داریم تا زندگی را زیباتر کنیم و آن را متفاوت از چیزی کنیم که می‌بینیم. آن را تبدیل به چیزی کنیم که دوست داریم تا اتفاق بیفتد. تا رویاهایمان را واقعی جلوه بدهیم.

مثل ادوارد بلوم و ماهی بزرگش که برای داستان ساختن به هیچ چیزی اعتنا نمی‌کند؛ برای او فقط قصه مهم است و در مسیر چیز دیگری را نمی‌بیند. صحنه‌ی شروع فیلم و حرف‌های راوی را به خاطر بیاورید: «یه ماهی‌هایی هستن که نمی‌شه گرفتشون، نه این‌که از ماهی‌های دیگه سریع‌تر یا قوی‌تر باشن، بلکه به خاطر این‌که تحت تاثیر یه قدرت فوق‌العاده‌ای هستن.» و بعد از این جمله‌ها ماهی سیاه درون آب ناپدید می‌شود.

گویا ماهی‌هایی که تحت تاثیر قدرت قصه‌ها قرار گرفته‌اند، قابل شکار نیستند و همیشه در حال عبوری سریع‌تر و جادویی‌تر هستند؛ و همین نمی‌تواند جلوی آن‌ها را بگیرد؛ قصه همیشه به جلو می‌‌رود. همان‌طور که ادوارد در صحنه‌ی نهایی فیلم به ماهی تبدیل می‌شود و قصه‌اش تمام نمی‌شود و انگار با مرگ هم شکار نمی‌شود؛ همان‌طور که ویل در انتهای فیلم می‌گوید: «اون با این قصه‌ها زنده می‌مونه و توشون وجود داره و یه بخشی ازون‌هاست.» ادوارد بلوم کسی‌ست که دوست دارد تا بازروایت شود و با قصه‌هایش جاودانه شود.

ادوارد با تعریف قصه‌هایش از ما اعتماد و باور به آن‌ها را می‌خواهد و نیازی نمی‌بیند تا تلاش بیشتری برای کسب اعتماد و باور ما به داستان‌هایش بکند. این‌جاست که تفاوت میان واقعیت عینی و ذهنی را می‌توان دید. واقعیتی که در ذهن ادوارد وجود دارد، اما در عینیت به آن شکل اتفاق نیفتاده است. پس این انتخاب ما برای چگونه دیدن است که مشخص می‌کند چطور به موضوعات نگاه می‌کنیم.

حتی خود ویل هم برای پیدا کردن واقعیت زندگی پدرش دست به خیال‌پردازی می‌زند و داستان‌های دیگری را در ذهنش می‌سازد.

برتون در نشان دادن ویژگی‌های شخصیتی کاراکترها و روایت آن‌ها با هنرمندی تمام عمل کرده است و مخاطب را به آن‌ها جذب کرده است؛ با این‌که با توجه به پتانسیل فیلم‌نامه می‌توانست از بخش‌هایی مانند بیماری پدر در جهت احساسی کردن ماجرا استفاده کند. اما برتون مخاطب را به سمت ویژگی‌های شخصیت‌ها و روایت آن‌ها و در نهایت تلاش ویل برای شناخت پدرش می‌برد.

با وجود فانتزی بودن فیلم، نکته‌ی تعجب‌آور، کم‌ترین استفاده از جلوه‌های ویژه در آن است؛ حتی در صحنه‌ای مانند صحنه‌ای که ماشین بالای درخت قرار دارد، آن‌ها واقعاً یک ماشین را بالای درخت برده‌اند و فیلم‌برداری کرده‌اند!

طنز بیانی نیز در فیلم با صحنه‌ها به خوبی و هوشمندی تلفیق شده‌اند؛ مثال بارز آن صحنه‌ایست که ادوارد برای اولین‌بار عشق زندگی‌اش را در سیرک می‌بیند. ادوارد در حال روایت به ما می‌گوید که: «به شما می‌گن زمانی که عشق زندگیتون را می‌بینید، زمان متوقف می‌شه. آره درسته؛ اما چیزی که به شما نمی‌گن اینه که با حرکت دوباره‌، زمان به سرعت حرکت می‌کنه تا به جای اصلیش برگرده و شما نمی‌تونین بهش برسین.» و در این صحنه ما پرسرعت شدن تمامی اتفاقاتی که دور و بر ادوارد است را به طرز خنده‌داری می‌بینیم؛ در حدی که دختری را که دیده است در این سرعت گم می‌کند.


صحنه‌ی دیگر مربوط به سرقت از بانک است؛ وقتی مسئول بانک از ادوارد که دستیار دزد است به خاطر نبود پول و ورشکستگی بانک عذرخواهی می‌کند!

صحنه‌ی دیگر مربوط به جنگ کره و شوخی‌ای است که با شباهت مردمان آسیای شرقی و عدم تشخیص آن‌ها توسط دیگر کشورها می‌شود؛ در این صحنه بعضی از ارتش کره به زبان کره‌ای و بعضی دیگر به زبان چینی حرف می‌زنند!

تیم برتون حتی پای خود را فراتر گذاشته است و با نژادپرستی در آمریکا هم شوخی کرده است؛ در فیلم می‌بینیم که ویل پسر ادوارد توسط یک پزشک سیاه‌پوست به دنیا آمده است، این در حالی‌ست که در آن سال‌ها هیچ پزشک سیاه‌پوستی حق مداوای افراد سفیدپوست را نداشته است!

اتفاق تکرارشونده در فیلم، موتیف عدد سه است؛ سه سال صحبت نکردن ادوارد و ویل، سه سال کار کردن ادوارد در سیرک و سه سال رفتن ادوارد به خدمت سربازی. این موتیف نشان‌گر مدت زمانی‌ست که از مرگ پدر برتون در زمان ساخت فیلم گذشته است. پدر برتون در سال ۲۰۰۰ فوت می‌کند و برتون «ماهی بزرگ»ش را در سال ۲۰۰۳ اکران می‌کند.

در نهایت دنیای برتون همیشه مرز میان واقعیت و خیال را برای مخاطب جابه‌جا می‌کند و به او اجازه می‌دهد تا با آرامش نفسی بکشد و از مسیر لذت ببرد و به او اجازه می‌دهد تا واقعیت ذهنی خود را بپذیرد و کمی از زمان حال دوری کند. جمله‌ی دکتر در بیمارستان به ویل را به یاد بیاورید:

«من یک روایت خیالی رو ترجیح می‌دم.»







سینماتیم برتوننقد فیلمفیلم سینماییفانتزی
داستان‌ها زندگی من رو تغییر دادن؛ پس می‌خوام براتون ازشون بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید