هدا سرکشیک‌
هدا سرکشیک‌
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

«معاون اولِ آدام مَک‌کِی»

«نوشته ای بر فیلم معاون اول»

کریسشن بیلی که نتوانست کوین اسپیسی بشود!

چطور بعد از تجربه‌ی موفق فیلم "Big Short" یا «رکود بزرگ»، با «معاون اول» با سر به زمین بخوریم؟

این سوالی‌ست که با دیدن آخرین فیلم آدام مک‌کی یعنی "Vice" یا همان معاون اول (رییس جمهور) ذهنتان را مشغول خواهد کرد. فیلمی موضع‌گیرانه و بی سروته که در نهایت هیچ تصویر واضحی از دوره‌ی تاریخی مدنظر کارگردان را برایتان روایت نمی‌کند؛ تلاشی که با وجود بازیگران مطرحی چون کریسشن بیل و ایمی آدامز هم همچنان بی‌نتیجه مانده است. با نگاه به پوستر فیلم، لیستی اغواکننده و سرشار از بازیگران مطرح و یا کاندید و برنده‌ی اسکار، توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند؛ لیستی که می‌تواند طرفداران سینما را به راحتی به سمت خود بکشاند. اما قبل از تصمیم به دیدن این فیلم، چند نکته را در نظر بگیرید.

اولین نکته‌ای که قبل از دیدن فیلم باید در نظر بگیرید این است که بازه‌ی زمانی بیشترِ اتفاقات فیلم مربوط به دوره‌ی ریاست جمهوری جورج دابلیو بوش (یا همان بوش پسر) می‌شوند؛ اما نحوه‌ی روایت فیلم به گونه‌ای است که برای دیدن آن به داشتن اطلاعات تاریخی در مورد آن بازه از تاریخ آمریکا و خاورمیانه نیاز پیدا خواهید کرد. خاصیتی که از کارگردانی مثل آدام مک‌کی بعید نیست. حجم عظیمی از اطلاعات تاریخی و اتفاقاتی که اگر در مورد آن‌ها ندانید، با دیدن فیلم گیج خواهید شد و ممکن است دیدنش را رها کنید.

علاوه بر این، آدام مک‌کی نوع روایت و پردازش مخصوص خودش را در این فیلم نیز استفاده کرده است؛ نحوه‌ی روایتی که اگر با آن آشنا نباشید و فیلم قبلی کارگردان، یعنی «رکود بزرگ» را ندیده باشید، ممکن است برایتان اذیت‌کننده و عجیب باشد. اما اگر با «رکود بزرگ» آشنا باشید، این روش پردازش برایتان جدید نخواهد بود. نکته‌ای که در مورد نحوه‌ی پردازش این فیلم بیشتر اتفاق افتاده است، برش‌های زیادی‌ست که در روند داستان اتفاق میفتند تا بتوانند در نهایت یک روایت را به مخاطب برسانند. مخاطب برای هضم اطلاعات و اتفاقات زمان زیادی ندارد و ضربه‌ها به صورت مستمر به او وارد می‌شوند.

فیلم با دیدِ پرداختن به زندگی معاون اول جورج دابلیو بوش یعنی دیک چِینی ساخته شده است و حول محور به قدرت رسیدن و تاثیرش بر روی سیاست آمریکا می‌چرخد. دوره‌ی ریاست جمهوری جورج بوش پسر برای ما دوره‌ایست که با خبرهای مرتبط با حمله‌ی آمریکا به عراق، افغانستان و تهدید به حمله به ایران گره خورده است و از ذهن پاک نمی‌شود. نکته‌ی اساسی، نقش پررنگ چِینی به عنوان بانفوذترین معاون اول ایالات متحده‌ی آمریکا در تمامی این اتفاقات است؛ شخصیتی منفور و خاکستری که برای بسیاری هنوز علامت سوال‌های زیادی در موردش وجود دارد. اگر با چیدمان سیاسی کشور ایالات متحده‌ی آمریکا کمی هم آشنایی داشته باشید، می‌دانید که معاون اول رییس جمهور می‌تواند در رای‌گیری‌های انتخاباتی و محبوبیت رییس جمهور تاثیر به‌سزایی داشته باشد؛ اما نقش وی در ادامه‌ بسته به شرایط و رییس جمهور، می‌تواند به نقشی تشریفاتی و یا تاثیرگذار تبدیل شود. نکته‌ی قابل توجه این است که معاون اول رییس جمهور سِمَتی است که صرفاً در صورت استعفا، فوت و یا برکناری رییس جمهور به قدرت کامل می‌رسد و قبل از آن قدرت به صورت کامل در دستانش نیست؛ نکته‌ای که گویا در مورد چینی صدق نمی‌کرده است.

دیک چینی، معاون اول رییس جمهور سابق ایالات متحده‌ی آمریکا جورج دابلیو بوش
دیک چینی، معاون اول رییس جمهور سابق ایالات متحده‌ی آمریکا جورج دابلیو بوش


مک‌کی از آن دسته کارگردان‌هایی‌ست که اعتراضات و عقاید شخصی خود را به وضوح و کاملاً عامدانه در فیلم‌نامه و پردازش فیلمش وارد می‌کند؛ در نتیجه با وجود موضع‌گیری‌های واضح و گاهاً شدیدِ کارگردان در فیلم، بهتر است همان‌طور که گفته شد، اطلاعات منصفانه و وسیعی از دوره‌ی تاریخی فیلم داشته باشید و احساساتتان را مدیریت کنید و به دست کارگردان نسپارید!

بیشترین دلیل مورد توجه قرار گرفتن فیلم، بازیگر نقش اول فیلم دیک چِینی‌ست که کریسشن بیل ایفاگر نقش آن است. کریسشن بیل که همیشه برای نقش‌هایش فیزیک بدنی خود را تغییر می‌دهد، این بار نیز برای ایفای نقش چِینی به این روند دیوانه‌وار ادامه داده است و چیزی حدود ۲۰ کیلو وزن اضافه کرده است تا بتواند هر چه بیشتر به این شخصیت نزدیک بشود.

عکس سمت راست: کریسشن بیل در نمایی از فیلم/ عکس سمت چپ: دیک چِینی
عکس سمت راست: کریسشن بیل در نمایی از فیلم/ عکس سمت چپ: دیک چِینی


گریم بِیل برای این نقش روزانه حدود ۵ ساعت زمان می‌برده است که باعث شده تا تشخیص چهره‌ی این بازیگر در زیر این حجم از گریم سخت باشد؛ در نتیجه تعجبی هم ندارد که گروه گریم این فیلم اسکار بهترین چهره‌پردازی را از آنِ خود کرد. علاوه بر این، بِیل با دقت حالت‌های چهره، صدا و حتی طرز لبخند دیک چِینی را تقلید می‌کند که از نقاط جالب توجهی‌ست که از چشم منتقدان هم دور نمانده است؛ اما این تلاش و وسواس بیل برای شباهت پیدا کردن به چِینی آن‌قدر ادامه پیدا کرده است که باعث شده است تا روی بازی‌اش اثر منفی بگذارد. این تلاشِ بیل، بازی وی را تا حدی ماشینی‌وار و غیر قابل باور کرده است و حس همراهی مخاطب را از شخصیتی که ایفاگر آن است گرفته است.

منتقدان در مورد این ایفای نقشِ بِیل دو دسته نظر مختلف دارند: بعضی آن را به عنوان یکی از بهترین کارهای او و دیگران از آن به عنوان تلاشی که به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده است نام می‌برند.

بیل قبل از این فیلم هم با مک‌کی در فیلم قبلی‌اش یعنی همان «رکود بزرگ» همکاری داشته است؛ همکاری‌ای که به زعم بسیاری موفق‌تر از همکاری آن‌ها در «معاون» است. نقشی متفاوت که توانسته بود بیل را دوباره سر زبان‌ها بیندازد و مورد تشویق و تمجید قرار بدهد. نقشی که بیل در آن توانست قابلیت‌های فوق‌العاده‌ی خود در بازیگری را نشان بدهد. اتفاقی که انتظار می‌رفت تا در «معاون» رخ بدهد، اما نیفتاد.

گویا «معاون» تلاشی برای ساخت یک اثر موفق دیگر مانند: « رکود بزرگ» بوده است که به نتیجه نرسیده باشد.

بیل در نمایی از فیلم «رکود بزرگ»
بیل در نمایی از فیلم «رکود بزرگ»


سال ۲۰۱۸، سالی خوش‌اقبال برای فیلم‌های بیوگرافی بود؛ از «حماسه‌ی کولی» گرفته تا «معاون»، فیلم‌هایی از منظر شخصیت‌پردازی، مطابقت با واقعیت و فیلم‌نامه متوسط و حتی رو به پایین که به دلیل علاقه‌ی آکادمی در این سال به بیوگرافی‌ها، از این خوش‌اقبالی بی‌نصیب نماندند و مورد توجه فراوان قرار گرفتند؛ در حدی که برای جایزه‌ی بهترین فیلم نیز به رقابت پرداختند.

بیوگرافی‌ها معمولاً به این دلیل ساخته می‌شوند تا مخاطب را با نکته‌ای تازه درباره‌ی شخصیت یا شخصیت‌های اصلی یا دنیای متفاوت‌تری از آن‌ها آشنا کنند که قبلاً مورد توجه نبوده است؛ اتفاقی که در فیلم مک‌کی نیفتاده است. اطلاعاتی که در نهایت دست مخاطب را می‌گیرند، صرفاً شامل مجموعه‌ای از باورهای عامیانه و صحبت‌های رسانه‌های مختلف درباره‌ی وقایع ذکرشده در فیلم می‌شوند. اتفاقات و اطلاعاتی که در «معاون» نمایش داده می‌شوند، چیزی فراتر از مستندهای مربوط به دوره‌ی معاونت چِینی و ریاست جمهوری دابلیو بوش نیستند؛ از این منظر، فیلم هیچ نکته یا اتفاق جدیدی را برای مخاطب به نمایش نمی‌گذارد و همان اطلاعات و اتفاقاتی را که از پیش می‌دانیم دوباره برایمان تکرار می‌کند.

نماهایی ار فیلم
نماهایی ار فیلم


ما با شخصیت دیک چِینی که محوریت اصلی فیلم را دارد آشنا نمی‌شویم و از طرز تفکر وی باخبر نمی‌شویم. در نهایت بعد از دیدن فیلم، حسی را به این شخصیت خواهیم داشت که از شنیدن اخبارِ آن دوره‌ی تاریخی می‌گرفتیم؛ حسی که به تمامی سیاستمداران داریم: این که هیچ از کارشان سردرنمی‌آوریم. تغییرات شخصیت چِینی با هیچ دلیل و منطقی سازگاری ندارند و در انتها نمی‌توانیم بفهمیم که چطور مردی که در صحنه‌ی اول از فیلم می‌بینیم به کسی تبدیل شده است که وضعیت یازده سپتامبر را مدیریت می‌کند. با دیدن فیلم بارها این مونولوگ به گوشمان می‌خورد که «ما نمی‌دونیم اون لحظه توی ذهن دیک چِینی چی می‌گذشت.»! نکته‌ای که مخاطب را به این سمت می‌برد تا رسماً اعلام کند که نیازی به دیدن این فیلم ندارد و با ندیدنش هم می‌تواند به راحتی به زندگی‌اش ادامه بدهد؛ زیرا در نهایت هیچ نکته‌ای از این شخصیت دست‌گیرش نخواهد شد.

به نظر می‌آید که مک‌کی در ابتدای فیلم با نوشتن جملاتی با این مضمون که «ما نهایت تلاشمان را برای از کارِ دیک چینی سردرآوردن انجام دادیم، اما او خیلی فرد ساکت و مرموزی بوده»، سعی در دوری از این قبیل انتقادها داشته باشد، اما به نظر نمی‌آید که با گفتن چنین جمله‌ای بتوان از شخصیت‌پردازی ناقص فیلم‌نامه چشم‌پوشی کرد.

علاوه بر شخصیت چِینی به عنوان نقش اول، شخصیت‌پردازی دیگر نقش‌های فیلم نیز به خوبی انجام نشده است؛ می‌توان در این مورد به شخصیت لین چِینی، همسر دیک چِینی نیز اشاره کرد که ایمی آدامز نقشش را ایفا می‌کند. این دو شخصیت (دیک و لین) در کنار هم می‌بایست یک زوج سیاستمدار و قدرت‌مند را به نمایش می‌گذاشتند، اما به جای آن صرفاً به دو شخصیت مبهم و گیج‌کننده تبدیل شده‌اند که به راحتی از ذهن مخاطب پاک خواهند شد و ماندگاری‌ای نخواهند داشت.

کریسشن بیل و ایمی آدامز در نمایی از فیلم
کریسشن بیل و ایمی آدامز در نمایی از فیلم


یکی دیگر از شیمی‌های شخصیت‌ها در فیلم مربوط به چِینی و دابلیو بوش است؛ تقابلی که به شکلی غیر قابل باور و حتی خنده‌دار تصویر می‌شود. در این تقابل، جورج دابلیو بوش یک احمق به تمام معنا تصویر می‌شود و تمامی اتفاقات توسط چِینی به جلو پیش می‌روند؛ شخصیتی که گویی از خود قوه‌ی تصمیم‌گیری مستقل ندارد و عملاً در روند اتفاقات کاره‌ای نیست!

نکته‌ای که در این مورد جلب توجه می‌کند، اختلاف شدیدی‌ست که بین چینی و بوش در دوره‌ی دوم ریاست جمهوری وی به وجود آمده بوده است و کارگردان گویا هیچ توجهی به آن نشان نداده است. با در نظر گرفتن این واقعیت، تئوری جورج دابلیو بوشِ کاملاً احمق و بی‌دست‌وپا کمی غیرقابل باورتر از پیش به نظر می‌رسد.

انتخاب بازیگرها از نظر چهره، نوع پوشش و در ادامه گریم، با دقت انجام شده است و فیلم از این منظر دقیق عمل کرده است. برای مثال این بار به سم راک‌ول، بازیگر نقش دابلیو بوش و ایمی آدامز، بازگیر نقش لین چینی نگاه کنید.

سَم راک‌وِل در نقش جورج دابلیو بوش در نمایی از فیلم
سَم راک‌وِل در نقش جورج دابلیو بوش در نمایی از فیلم


عکس سمت راست: ایمی آدامز در نمایی از فیلم/ عکس سمت چپ: لین چینی
عکس سمت راست: ایمی آدامز در نمایی از فیلم/ عکس سمت چپ: لین چینی


می‌توان گفت که فیلم تلاش داشته است تا جنگ قدرتی را که در سریال House of Cards دیدیم را به نمایش بگذارد، اما در این زمینه به هیچ وجه موفق عمل نکرده است. جنگ قدرتی که در سریال مذکور می‌بینید، حاصل یک فیلم‌نامه و علی‌الخصوص شخصیت‌پردازی فوق‌العاده قوی از شخصیت اصلی یعنی فرانسیس آندروود و همسرش کِلِر آندروود است؛ اتفاقی که در «معاون» با دیک چینی و لین چینی دیده نمی‌شود. این تلاش برای مشابهت را می‌توان در صحنه‌ی نهایی فیلم، هنگامی که بیل به سمت دوربین برمی‌گردد و مستقیم با مخاطب صحبت می‌کند (اتفاقی که در فیلم به رد کردن دیوار چهارم توسط شخصیت‌ها معروف است.)، دید. اتفاقی که یکی از جذابیت‌های اصلی سریال House of Cards برای مخاطبانش به شمار می‌آمد.

نکته‌ی دیگری که این فیلم با سریال House of Cards در آن مشترک است، شخصیت اول آن‌هاست: مردی سفیدپوست که از فقر و بی‌پولی به سیاست و قدرت می‌رسد و گویا به همین دلیل است که تا این حد بی‌رحم است! نگاهی که گویی سیاست را صرفاً متعلق به طبقه‌ی متمول جامعه می‌داند و بسیار مورد انتقاد است.

شوخی‌های استفاده‌شده در فیلم، به صورت هوشمندانه در جایی که باید به کار نرفته‌اند و گاهاً به جای کمک به روند فیلم، باعث از بین رفتن تاثیر صحنه‌ای که در آن مطرح می‌شوند، شده‌اند. جملاتی که می‌توانند برای مخاطب تاثیرگذار باشند نیز در جای درست استفاده نمی‌شوند و در نتیجه تاثیر صحیح خود را نمی‌گذارند و از بین می‌روند.

کریسشن بیل در نمایی از فیلم
کریسشن بیل در نمایی از فیلم


یکی از نکات جالب فیلم، این است که در یکی از صحنه‌های آن، شخصیت‌ها از فیلم به عنوان فیلمی لیبرال نام می‌برند. نکته‌ای که دور از ذهن هم به نظر نمی‌رسد و مشخص می‌کند که خودِ کارگردان نیز لیبرال بودن فیلمش را قبول دارد. این فیلم و فیلم قبلی کارگردان (رکود بزرگ) برای اقلیت لیبرالی ساخته شده‌اند که قصد دارند تا حکومت جمهوری‌خواهان بر ایالات متحده را سرشار از سیاهی نشان بدهند. موضع‌گیری‌هایی که همان‌طور که گفته شد، کارگردان با بی‌پروایی تمام در طول فیلمش انجام می‌دهد.

کار خلاقانه‌ی دیگری که مک‌کی در فیلمش انجام داده است، استفاده از دو تیتراژ در فیلم است؛ یکی از تیتراژها به ناگهان در میانه‌ی فیلم و تیتراژ دوم در انتهای فیلم بالا می‌آید. تیتراژهایی که بعد از اتمامشان هم همچنان صحنه‌هایی از فیلم برای دیدن باقی مانده‌اند.

یکی دیگر از اتفاقات جالب فیلم، استفاده‌ی راوی داستان از یک مثال است که کارگردان هم به خوبی از آن در روند فیلم بهره می‌برد: «مثل گذاشتن یه سری فنجون و نعلبکی روی یه سری فنجون و نعلبکی دیگه. هیچ‌وقت نمی‌تونی حدس بزنی کِی ممکنه این‌ها بریزن و همه‌چی رو خراب کنن.»

این روند به صورت دقیق در فیلم هم اتفاق میفتد؛ تیتراژ ابتدایی زمانی روی صفحه ظاهر می‌شود که جورج دابلیو بوش هنوز به چینی پیشنهاد معاونتش را نداده است؛ اتفاقی که اگر رخ نمی‌داد، از بسیاری اتفاقات بعدی در فیلم و واقعیت جلوگیری می‌کرد و اتفاقات به شکلی دیگر رقم می‌خوردند. می‌توان گفت با این تفاسیر، علاوه بر چینی و همسرش لین، ما نیز به عنوان مخاطب از آن زنگ تلفن در صبح روز تعطیل خشمگین می‌شویم؛ زیرا می‌دانیم که بعد از آن اتفاقات خوبی نخواهند افتاد.

در نهایت این فیلم نتوانسته است تا امتیاز بالایی از منتقدان بگیرد و در دسته‌ی فیلم‌های متوسط جای می‌گیرد. مک‌کی نتوانسته است تا جادوی فرانسیس آندروود را دوباره با فیلمش برایمان زنده کند!

اگر به مباحث دوره‌ی ریاست جمهوری جورج دابلیو بوش و معاونت دیک چینی علاقه‌مند هستید، دیدن مستندهای مرتبط با آن‌ها تجربه‌ی دقیق‌تر و بهتری را برایتان رقم خواهد زد.



فیلمایالات متحده آمریکاکریستین بیلنقدفیلم
داستان‌ها زندگی من رو تغییر دادن؛ پس می‌خوام براتون ازشون بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید