هدا سرکشیک‌
هدا سرکشیک‌
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

«کاخِ اناری»

روز- اطراف

حالِ روز

صدای چرخ‌های خرید تقریباً در بیشتر کوچه‌های منتهی به تره‌بار شنیده می‌شود. کیسه‌های خریدی که از پودر ماشین لباسشویی تا ماهی را در خود جای داده‌اند. افرادی که بیشتر مسن هستند و همان ساعتِ شروع کار تره بار به سمتش سرآزیر می‌شوند و خریدهایشان را انجام می‌دهند. میدان تره‌باری که هرکس و هرجا به هرشکلی که می‌خواهند صدایش می‌کنند؛ برای شهرداری آن‌جا «میدان تره‌بار جلال آل احمد»، برای محلی‌های امیرآباد و بیشترِ مردم «میدون قزل قلعه» یا همان «میدون» است. اسم جلال آل احمد توانسته تا فقط بزرگراهِ پایین تره‌بار را به تصرف خودش دربیاورد، اما وقتی به در اصلی تره‌بار رسیده، از حرکت ایستاده و فقط خودش را روی تابلوهای سردرِ آن نشان داده است. در واقعیت، تره‌بار برای مردمی که از آن خرید می‌کنند، با اسم قزل قلعه گره خورده است و کسی آن را با نام بزرگراهِ جلوی درب اصلی‌اش نمی‌شناسد.

تره‌باری که از محلی‌ها و اطراف محله‌ٔ خود، با همه قشر آدمی سروکار پیدا می‌کند؛ بعضی با ماشین، بعضی دیگر با چرخ خرید و پیاده و عده‌ای هم با اتوبوس‌های منتهی به درب اصلی تره‌بار، که معمولاً از صادقیه یا بهشتی به آن سمت سرآزیر می‌شوند برای خرید مایحتاج خود به سمت تره‌بار سرآزیر می‌شوند.

یکی از ورودی‌های اصلی تره‌بار
یکی از ورودی‌های اصلی تره‌بار

زمینی بزرگ که حد فاصل بزرگراه و تنها خیابانِ عریضِ دوطرفه‌ٔ محله‌ٔ امیرآباد قرار گرفته است. با نرده‌هایی سبز و زرد که با سه در اصلی به مهمانانش اجازه‌ٔ ورود به داخل خود را می‌دهد. اگر به قولی خانه‌زاد باشید، سه در کوچک غیررسمی هم در دو سمت آن وجود دارند که برای خریدارانی‌ست که پیاده تا تره‌بار گز می‌کنند. برای کسانی که تا تره‌بار پیاده گز می‌کنند، راه‌های ورود به آن بیشتر و ساده‌تر است؛ اگر تصمیم بگیرید تا با ماشین برای خرید بیایید، دست و پایتان بسته‌تر خواهد بود. خیابان‌های اطراف تره‌بار که همیشه خریداران تره‌بار و در زمانی که دانشگاه باز باشد، دانشجویان هم در آن ماشین‌هایشان را پارک می‌کنند، برای پیدا کردن جایی برای پارک ماشینتان کلافه‌تان خواهند کرد و اگر هم بخواهید ماشینتان را داخلِ محیط خود تره‌بار پارک کنید، باید در جلوی در منتظر بایستید تا فیش ورودی بگیرید؛ گاهی اما داخل هم جایی برای پارک ماشین نیست.

در کوچه‌ٔ ‌دوطرفه‌ٔ بالای اتوبان، زندگی براساس وجود تره‌بار به شکل و شمایل فعلی‌اش درآمده است؛ نانوایی بربری روبروی یکی از درهای ماشین‌رو، چرخ سبزی‌فروشی که سبزی دسته‌ای می‌فروشد و کفاشی که هر روزه همان‌جا نزدیک نانوایی بساط می‌‌کند و خودش می‌گوید که ۱۳ سالی هست در همان گوشه از کوچه ساکن است. اتفاقاتی که معمولاً در خیابان‌های پررفت‌وآمد و نه انتهای کوچه‌ای مسکونی می‌افتند، حالا به دلیل وجود مکانی به اسم تره‌بار راه همیشگی و معمول خود را تغییر داده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که در آن‌جا ظاهر بشوند. انگار که تره‌بار می‌خواهد تا جای ممکن در همان دوروبرش چرخ بزنید و همه‌ٔ کارهایتان را به سرانجام برسانید. دیوار صوتی‌ای که بعداً در نزدیکی آن کشیده شد هم این نظریه را تایید می‌کند؛ قزل قلعه خوش ندارد تا شما را رها کند و بگذارد جایی بروید.

کوچه‌‌ٔ منتهی به آن که با اتوبان کردستان در یک راستا قرار می‌گیرد، از صبحِ زود-حتی قبل از ساعت شروع کار تره‌بار- شاهد چرخ‌های خرید و آدم‌هایی‌ست به سمت آن می‌روند. مسیری که برای محلی‌های ساکن بالای اتوبان جلال، سرپایینی و آسان محسوب می‌شود.

گویی قزل قلعه با چرخ خرید و صدای پا بیشتر آشنا و صمیمی باشد تا زندگی ماشینی؛ یا این که ترجیح می‌دهد با هم‌محله‌ای‌های خودش رفت‌وآمد بیشتری داشته باشد. با این حساب زندگی در اطرافش برای کسانی که از داخلش خرید می‌کنند، یک مزیت به حساب می‌آید.

پیش از ‌تره‌بار

«این زندان از طرف دیوارها به بیرون راه نداشت و تنها امکان ورود به آن درب خروجی زندان بود.»

این توصیفی‌ست که یعقوب لطفی در کتابش-قزل قلعه، زندان سرخ پهلوی- از قزل قلعه ارائه می‌دهد. مکانی که پیش از داشتن نام تره‌بار بر خود، شاهد کاربری‌ها و اتفاقات دیگری نیز بوده است. قزل قلعه یا همان قزل قلاع به معنای قلعه‌‌ٔ سرخ، در محدوده‌ای خارج از «دروازه یوسف آباد» و در زمین‌های جلالیه در ده امیرآباد در زمان قجر ساخته می‌شود. مکانی که در ابتدا به عنوان قلعه‌ای برای استراحت و امنیت کاروان‌ها و مسافرین درنظرگرفته می‌شود و سپس در زمان پهلوی اول برای نگهداری مهمات و وسایل اسقاطی از آن استفاده می شود و در زمان پهلوی دوم و بعد از تکمیل ظرفیت زندان قصر پس از کودتای سال ۱۳۳۲، برای جا دادن زندانیان سیاسی تغییر کاربری دوباره‌ای می‌دهد و نامش به زندان قزل قلعه تغییر می‌کند. زندانی که بعد از قصر عنوان قدیمی‌ترین زندان تهران را با خود یدک می‌کشیده است.

مکانی با قابلیت زندانی کردن ۷۰۰ تَن.

زمینی که تا قبل از کشیده شدن بزرگراه‌ها و عریض و طویل شدن خیابان‌های اطرافش، تا نزدیکی پارک لاله‌ٔ امروزی را دربرمی‌گرفته است. زندانی با شکل و شمایل مستطیلی. از سال ۱۳۵۰ قزل قلعه به تدریج از رونق قبل می‌افتد. هم زندانی جدید به نام اوین جایش را می‌گیرد؛ زندانی که دیگر به رنگ‌های قرمزش معروف نیست و نزدیک به یک ده دیگر به نام ولنجک ساخته شده است و هم این که در جریان محاکمه‌ٔ گروه ۱۲ نفره‌ٔ معروف به گلسرخی در سال ۵۲ خانواده‌هایی که برای ملاقات با فرزندانشان به زندان می‌آیند باعث ایجاد مشکلاتی برای ساکنین محله‌ٔ امیرآباد می‌شوند. ساخت‌وسازها و توسعه‌ٔ تاسیسات مربوط به دانشگاه تهران و خوابگاه‌های کوی نیازمند فضایی بودند که حس سکونت و زندگی عادی را به آن‌ها بدهد و وجود جایی مانند قزل قلعه، برای مردم به شکل زگیلی بود که آن‌ها را از زندگی عادیشان خارج می‌کرد؛ پس در زمان دولت هویدا، فکر تخریب آن مطرح شد. سال ۵۵، آخرین زندانیان نیز از قزل قلعه به زندان بعدی کوچ می‌کنند و این مکان در دستور تخریب قرار می‌گیرد؛ با این ایده توسط شهردار وقت تهران-غلامرضا نیک‌پی- که تبدیل به یک میدان میوه و تره‌بار بزرگ شود و قیمت میوه در آن کم‌تر از مغازه‌های میوه‌فروشی تهران فروخته شود. افتتاح ميدان ميوه و تره‌بار قزل قلعه به عمر نيك‌پي قد نمی‌دهد، اما یکی دو سال بعد از انقلاب ساختمان‌های مربوط به زندان تخریب شده و جای خود را به میدان میوه و تره‌بار می‌دهند.

زیست شخصی

در سال قبل که برای رسیدن به محل کارم باید یک خط اتوبوس را تا انتها سوار می‌شدم، از خیابان کنار اتوبان کردستان به سمت جلال آل احمد سرآزیر می‌شدم (مسیری سرپایینی که معمولاً سریع هم به پایان می‌رسید) و از جلوی سه‌تا از درهای شش‌گانه‌ٔ تره بار (به عنوان یک فرد پیاده درهای بیشتری برای رسیدن به داخل تره‌بار داشتم و دارم) می‌گذشتم و گاهی اوقات حین رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس، می‌دیدم که خانم‌ها و آقایان مسنی، زودتر از ساعت شروع به کارِ میدان دم در آن ایستاده‌اند تا همان صبح علی‌الطلوع خریدهایشان را انجام بدهند. انگار که این خریدهای روزانه و گاهی هفتگی برایشان جزو تفریحاتشان یا حتی شاید روتین زندگی‌شان محسوب بشود. در این یک سالِ اخیر که محل کارم به داخل اتاقم محدود شده و دیگر از کارمندی دل کنده‌ام، صبح‌ها کم‌تر به سمت تره‌بار سرآزیر می‌شوم؛ اما وقتی برای دویدن صبح‌گاهی به پارکی که هم‌نام میدان تره‌بار است می‌روم، همچنان با آدم‌هایی با چرخ خرید که می‌خواهند به آن سمت از پل بروند تا خریدهایشان را انجام بدهند، مواجه می‌شوم. انگار که این اطراف نشود از دست قزل قلعه خلاصی پیدا کرد و هرکجا که بروی، یک چرخ خرید یا کیسه‌ٔ خرید جلوی رویت ظاهر بشود. این اطراف کسی کار دیگری غیر از رفتن به تره‌بار ندارد. زندگی معمول و مسکونی در این نقطه از شهر عجیب است و فقط حضور تره‌بار طبیعی و عادی به نظر می‌رسد.

گاهی در مسیر رفتن به نقطه‌های دیگر شهر هم گذرم به همین خیابانِ منتهی به تره‌بار می‌خورد؛ خیابان دوطرفه‌ای با صندلی‌هایی که در گوشه‌ٔ سمت چپ آن کنار دیوار صوتی اتوبان کردستان قرار دارند. زمان‌هایی شده است که خواسته‌ام روی صندلی‌ها وسیله‌ای را بگذارم یا حتی روی آن‌ها بنشینم و تجربه به من نشان داده است که برای تمامی هم‌محله‌ای‌هایم این اتفاق عجیب بوده است و با نگاهی عاقل‌اندرسفیه دنبالم کرده‌اند. انگار صندلی‌های منتهی به تره‌بار، فقط برای کسانی هستند که به تره‌بار می‌روند؛ انگار که خیابان‌های منتهی به تره‌بار هم فقط برای خریداران و رفقای تره‌بار باشد و اگر قصد داری به جای دیگری بروی، بهتر است از خیرِ راه رفتن در آن کوچه و نشستن روی صندلی‌هایش بگذری.

معمولاً در خانه من مسئول خرید از «میدون» نیستم و بابا بیشتر اوقات توی خیابان دراز دوطرفه سرآزیر می‌شود، اما گاهاً که نیاز به وسیله‌ای ضروری برای پخت وپز یا شست‌وشو بوده، راهی تره‌بار شده‌ام؛ قیافه‌ام انگار که داد بزند: «من رفیق صمیمی قزل قلعه نیستم.» باعث تعجب بقیهٔ همراهانم تا تره‌بار می‌شود و سنم و تنها رفتنم سدی می‌شود برای این که بتوانم با قزل قلعه صمیمی بشوم.

تره‌بارِ ما با این همه سال بودن در کنار خوابگاه و دانشگاه هنوز هم به جوان مجرد روی خوش نشان نمی‌دهد.

روز- داخل

حالِ روز

خریداران تره‌بار در طول هفته و روزهای مختلف، متفاوت از هم هستند. در روزهای کاری و اوایل هفته معمولاً تره‌بار مملو از پیرمردها و پیرزن‌های بازنشسته‌ایست که یا تنها و یا همراه با همسرشان راهی تره‌بار می‌شوند. اکثر آن‌ها از زمان ورود تا خروجشان بیشترین زمان را نسبت به دیگران در تره‌بار می‌گذرانند؛ زیرا حتماً باید تمامی غرفه‌ها را ببینند و تا بتوانند بارشان را به سمت درب خروجی ببرند چندبار روی صندلی‌های داخل سوله‌ها بنشینند تا بتوانند خستگی درکنند.

سوله‌هایی بلند که تا دوسه سالِ پیش در وسط حیاط اصلی بودند، حالا با مغازه‌ها و بخش‌های دیگری احاطه شده‌اند؛ اما همچنان با قدرت در سر جای خود هستند. سوله‌هایی که در آن سبزی، ماهی و میوه و هر آن‌چه که برای خوردو‌خوراک روزانه‌ٔ خود بخواهید در آن‌ها پیدا می‌شود. سوله‌هایی که معمولاً با ورود به آن‌ها با بوی شدید ماهی یا سبزی مورد استقبال قرار خواهید گرفت. فروشندگانی که معمولاً نمی‌گذارند تا میوه و سبزی را خودتان جدا کنید و همیشه یک کیلو بیشتر از درخواستتان برایتان میوه می‌ریزند و در سبزی تربِ بیشتری می‌گذارند تا سبزی وزن بیشتری پیدا کند. فروشنده‌هایی که اگر در جای خود ثابت بمانند و به شهر یا روستاشان برنگردند، حافظه‌های خوبی دارند و اگر به صورت مستمر از آن‌ها خرید کنید شما را به خاطر می‌آورند و هوایتان را در خریدهای بعدی خواهند داشت. فروشنده‌هایی که باید هم‌زمان حواسشان به مشتری، میوه‌های داخل هر جعبه و میوه‌هایی که روی زمین میفتند، باشد. فروشنده‌هایی که اکثراً کرد و بسیار جوان یا حتی نوجوان هستند و با صدای بلند میوه‌هایشان را تبلیغ می‌کنند.

پیش‌ از تره‌بار

«در هر دو ضلع بند عمومی سلول‌های انفرادی بود که یک ردیف آن پنجره‌ٔ همیشه بسته‌ای داشت.»

محلی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به زندان تغییر کاربری داد، شامل بخش‌های مختلفی می‌شد. در داخل زندان، درب بندهای عمومی که در میانه‌ٔ محیط زندان قرار داشته‌اند به سمت حیاط باز می‌شدند و ضلع جنوبی زمین هم شامل توالت و دوش می‌شده است. حیاط بند عمومی حوضی با یک بید مجنون در خود داشته است؛ بیدی که می‌گفتند یادگار «وارطان» است و او آن را کاشته است. پنجره‌ٔ یکی از سلول‌های انفرادی هم به سمت همین حیاط باز می‌شده و گویا از سلول‌های پرطرفدار برای زندانیان انفرادی محسوب می‌شده است؛ چرا که امکان صحبت با زندانیان بند عمومی و ردوبدل کردن اطلاعات با آن‌ها را به زندان انفرادی و تنها می‌داده است و برای ساکنش مزیت محسوب می‌شده است.

دیوارهایی که خاطرات شمارگان روزها و دست‌نوشته‌های زندانیان بودند؛ از چوب‌خط تا شعری که روی یکی از دیوارهای سلول‌های آن نوشته شده بوده: «دلم از این خرابی‌ها بود خوش، زآنکه می‌دانم خرابی چون که از حد بگذرد آباد می‌گردد.»

زیست شخصی

توی هر دوتا سوله می‌گردم و سبزی‌ خوردنی را که مامان سفارش داده تا حتماً بخرم را اول از همه توی کیسهٔ پارچه‌ای جا می‌دهم و بعد با دقتی بیشتر از قبل به رفت‌وآمدها و خریدها نگاه می‌کنم؛ از فروشنده تا خریدار مرا عضوی از تره‌بار نمی‌دانند انگار. برایم عجیب است که تا همین چندسال پیش که بچه بودم و با بابا برای خرید می‌آمدیم به تره‌بار، چطور هیچ‌کس حضورم را غیرعادی نمی‌دانست. چندتایی عکس از فضا و خریداران می‌گیرم و بعد از چند فریم، با صدای یکی از انتظامات تره‌بار متوقف می‌شوم: «خانم! عکس نگیر!»

با این جمله از انتظامات سراغ تابلوی «عکاسی ممنوع» را می‌گیرم و آن را جایی دور در سردرِ ورودی اصلی پیدا می‌کنم. برایم عجیب است که ممنوعیت عکاسی در تره‌بار چه صیغه‌ایست و چرا تابحال آن تابلو را ندیده‌ام که با صحبت با مسئول اداری می‌فهمم برای عکاسی از آن باید از هفت‌خوان عبور کنم. عکس آخری که گرفته‌ام را چون انتظامات می‌خواهد پاک می‌کنم؛ می‌گوید: «بهتون اعتماد کردما. پاکش کنین.»

برای منی که همیشه از همین تره‌بار خرید کرده‌ام، انگار یک جادویی وجود دارد که نمی‌گذارد تا سراغ مغازه یا فروشگاه‌های دیگری بروم؛ گاهی حتی راهم را دورتر می‌کنم تا کمی در تره‌بار گشت بزنم و به قول مامان مردم را ببینم که خرید می‌کنند. مامان معتقد است که وقتی دیگران پولی برای خرید دارند، آدم باید خوشحال باشد. نظری در این مورد ندارم، اما حس خوبی از این‌جا می‌گیرم.

دنبال میوه‌هایی که روی زمین می‌افتند می‌کنم تا سر جای اصلی یا دست فروشنده برشان گردانم؛ کار همیشه‌ام است. می‌دانم خیلی از خریداران فقط میوه‌های بخت‌برگشته را با پا به بیرون راهنمایی می‌کنند و میوه‌ها به جای آن که در شکم یک نفر قرار بگیرند، در شکم آشغال‌های آخرِ وقت و بی‌وقت میدان جا خوش می‌کنند. آماده هستم تا اگر کسی نشانی سبزی‌فروشی را پرسید بگویم. در تره‌بار نباید فراموش کرد که هر پاکت خرید از کدام غرفه بوده است؛ چون همیشه کسی هست که سراغ سرمنشاء خرید را از آدم بگیرد.

تمرینی برای تقویت حافظه.

در راه برگشت به چرخ‌های خرید و خانم‌ها و آقایانی برمی‌خورم که کارتی دور گردنشان است؛ کنجکاو می‌شوم و به اتاقی که در آن وسایلشان و میوه‌هایی که می‌خرند در آن است سرمی‌زنم و می‌فهمم از آن کسب‌وکارها هستند که برای دیگران از تره‌بار خرید می‌کنند؛ فکر نمی‌کردم از خرید کردن هم بتوان پول درآورد. جالب این‌جاست که در چند دقیقه‌ای که با مسئولشان صحبت می‌کنم و اطلاعات می‌خواهم، همه از خریدها با عنوان خرید خودشان نام می‌برند. آقای کاملی که فکر نمی‌کنم سنش با من تفاوت چندانی بکند به همه‌ی سوال‌هایم جواب می‌دهد و دائم در رفت‌وآمد و بررسی کیفیت میوه‌های خریداری‌شده است. دستگیرم می‌شود که آدم‌های متفاوتی از نقطه‌های متفاوت شهر که حتی خیلی به میدان نزدیک نیستند، از بازیگر تئاتر تا کارمند برای دیگران خرید می‌کنند. بعضی‌ها شغل دومی دارند و بعضی دیگر هم به همین شغل اکتفا کرده‌اند و بعد از آن به کارهای شخصیشان رسیدگی می‌کنند. از آقای کاملی می‌پرسم که ایرادی ندارد اگر از فضای داخلی محل کارشان عکس بگیرم که می‌گوید باید با شخص دیگری هماهنگ کنم و شماره‌اش را می‌نویسم. با خودم فکر می‌کنم که از دژ نظامی راحت‌تر از این‌جا می‌شود عکس گرفت. خداحافظی می‌کنم و در دلم مطمئن نیستم که اگر یک دختر جوان نبودم، با همین برخوردها در مقابل سوالاتم و ایستادن وسط دفتر کار مواجه می‌شدم یا نه.

نگهبان دری که همیشه با او سلام و علیک دارم، بازنشسته‌ٔ آموزش‌وپرورش است. اسمش را نمی‌دانم اما می‌گوید که از همه‌ٔ نگهبان‌های دیگر سابقه‌ٔ بیشتری دارد، اما چون قبلاً در جوادیه معلم بوده است، در مورد کاربری قبلی میدان تره‌بار نمی‌داند.

وسط صحبت‌هایش به کسانی که با ماشین از در وارد می‌شوند فیش می‌دهد و آرزوی روز خوبی را می‌کند.

شب-داخل

حالِ روز

کارمندها و کسانی که منتظر هستند تا قیمت میوه‌ها کم‌تر از اینی که هست بشوند، از حدود بعدازظهر تا بسته شدن تره‌بار سروکله‌شان پیدا می‌شوند. میزها و سبدهایی که جدای از میوه‌های دیگر وسط سوله قرار می‌گیرند و قیمتشان در هر کیلو تفاوت فاحشی با میوه‌های داخل هر غرفه دارد. قبل از گرانی‌ها تعداد کسانی که این ساعت از شبانه‌روز برای خرید با قیمتی کم‌تر به میدان می‌آمدند، کم‌تر بود و معمولاً توسط فروشنده‌ها شناخته شده بودند؛ حالا اما بیشتر کسانی که از غرفه‌ها خرید می‌کنند به سبدها و میزهای وسط سوله هم با دقت نگاه می‌کنند.

قزل قلاع یا همان قلعه‌ٔ قرمز، حالا با رنگ قرمز انار و سیب پر شده است.

از حدود ساعت ۷ به بعد، ب تدریج سوله‌ها از خریداران خالی می‌شوند و فروشنده‌ها و نگهبان‌ها در بخش تره‌بار باقی می‌مانند؛ بعضی شب را همان‌جا در غرفه یا اتاق خود می‌خوابند و بعضی دیگر هم به سمت خانه راهی می‌شوند. چراغ‌ها خاموش شده و نمایش تا سانس بعدی پایان میابد.

پیش از ‌تره‌بار

«تاریکی مصادف است با استنتاق‌ها و تیرباران‌ها.»

شب در زندان تاریک است و تنها. راهی به بیرون نیست و باید در سلول‌ها تا زمان هواخوری ماند و روی دیوارها نوشت و در گوش هم‌بندی شعری زمزمه کرد تا بعد از آزادی‌اش برای دیگرانی که منتظر هستند بخواند.

زیست شخصی

شب‌های تره‌بار ترسناکند؛ من از شب و اتمام کار و خاموشی در مکان‌هایی مانند تره‌بار می‌ترسم. مثل حسی که به شهربازی خاموش و متروک دارم: مرده و کشنده. شاید هم بخاطر خاصیت ارواح زندان است که این حس به آدمیزاد دست می‌دهد. این را مطمئن نیستم.

همه در عجله‌اند که زودتر به خانه برگردند و من معمولاً این ساعت به تره‌بار نمی‌آیم؛ به قول بابا جنس خوب را باید همان اول هفته و اول وقت خرید. البته که بابا هم گاهی مجبور می‌شود همین حدود برای گوجه یا خیار به تره‌بار سربزند. آدم‌ها در این وقت دیگر حوصله‌ٔ خودشان را هم ندارند، آمده‌اند خرید کنند و بروند و از آدم‌های باحوصلهٔ صبح‌ خبری نیست. چراغ‌های داخل محوطه کفاف چشم را نمی‌دهند و فقط محوطه‌ٔ دورِ شهروند که در نزدیکی سوله‌هایی‌ست به تدریج در حال بسته شدن هستند را پوشش می‌دهند. تنها نشانه‌ٔ زندگی که ساعت ۹ خاموش می‌شود و شهربازی ترسناک کابوس‌های مرا به واقعیت تبدیل می‌کند.

شب-اطراف

حالِ روز

تره‌بار در این اطراف مثل قلبی‌ست که خون را به کل این محله پمپاژ می‌کند. وقتی خاموش است، کسی هم رغبتی به زندگی ندارد.

حالا دیگر خیابان‌های اطراف از جای پارک پر هستند و تنها کوچه‌ٔ دوطرفه‌ٔ بالای اتوبان جلال خاموش و سوت‌وکور است؛ انگار که نه خانی آمده باشد و نه خانی رفته باشد. درها بسته شده‌ و همه داخل خانه‌هایشان در حال شستن خریدهایشان هستند و صدای چرخ خریدها از داخل کوچه‌ها شنیده نمی شود.

این محله با تره‌بار زنده‌ست.

پیش از ‌تره‌بار

«برای ساکنان ده امیرآباد، قزل قلعه در روز رنجی‌ست بی‌پایان.»

مکانی که از آن صدای تیر، شکنجه و شعرخوانی‌های ساکنانش می‌آید؛ همسایه‌ای که چندان رسم همسایگی را به جا نمی‌آورد.

زیست شخصی

اولین‌باری که از مامان در مورد کاربری قبلی این مکان می‌شنوم، دیروقت است و شهربازی خاموش.

مامان اطلاعات زیادی در مورد جزییات ماجرا ندارد، اما خوب یادش هست که زندان را خراب کردند تا این نقطه را به میدان تره‌بار تبدیل کنند.

چندسال بعد از آن که در این مورد از مامان می‌شنوم، سرتاسر اتوبان کردستان را که در موازات با قزل قلعه‌ست دیوار صوتی می‌کشند؛ زندان سابق زندانی می‌شود. صدایش به کسی نمی‌رسد و با صداهای درونش تنها می‌شود. صداهایی که نمی‌شود فراموش کرد. صداهایی که باید در خاطر سپرد؛ فکر می‌کنم حالا که دیگر قلعه‌ی قرمزی در کار نیست، باید با یک خودکار قرمز همه‌ٔ این صداها را در ذهن ثبت کرد. نباید فراموش کرد. قزل قلعه به ظاهر خاموش شده است، اما این‌طور نیست. قزل قلعه خاموش نشده است؛ این ماییم که نمی‌شنویم.



منابع:

۱.کتاب: قزل قلعه، زندان سرخ پهلوي، تاليف: يعقوب لطفي، موزه عبرت ايران

۲. روزنامه کیهان 1 اردی‌بهشت ۱۳۵۸

۳. پایگاه خبری تحلیلی پایشگر

بررسیتجربه شخصیجستار
داستان‌ها زندگی من رو تغییر دادن؛ پس می‌خوام براتون ازشون بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید