ویرگول
ورودثبت نام
هدا سرکشیک‌زاده
هدا سرکشیک‌زاده
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

کلوپی برای زنده ماندن در دالاس


«نوشته‌ای بر فیلم Dallas Buyers Club»

چطور می‌توان با کم‌ترین بودجه بین منتقدین و جوایز اسکار قد علم کرد؟

این سوالی‌ست که با دیدن فیلم «ژاک مارک وَلی» پاسخش را خواهید گرفت. فیلمی که با بودجه‌ی فقط ۵ میلیون دلار توانست جای خود را میان نامزدهای اسکار سال ۲۰۱۴ در رشته‌های مختلف و البته منتقدان سینما باز کند. داستان فیلم در حدود سال ۱۹۸۰ در ایالات متحده آمریکا اتفاق میفتد. ران وودروف، مرد عیاش، موادفروش و مهندس برقی‌ست که یک روز بر اثر سانحه‌ای که در محل کار برایش اتفاق میفتد به بیمارستانی به نام «مرسی» می‌رود و در آن‌جا متوجه می‌شود که به بیماری HIV مبتلاست.

کاراکتری که با بازی متیو مک‌گاناهی شکل می‌گیرد. داستان این فیلم براساس اتفاقات واقعی و الهام از زندگی «ران وودروف» نوشته و ساخته شده است، اما نکته‌ی قابل‌توجه این مسئله‌ست که با وجود تمرکز بسیار زیاد بر روی این کاراکتر، کارگردان توجه مخاطب را به سمت روند داستان و نشان دادن اعتراضاتش به سیستم پزشکی و درمانی و شرکت‌های داروسازی آمریکایی و در نهایت تغییرات انسان‌ها در طی زمان و قرار گرفتن در موقعیت‌های مختلف می‌برد.

روند فیلم از ران وودروفِ منکر بیماری‌اش به ران وودروفی که برای احقاق حقوق تمامی بیماران مبتلا به این بیماری تلاش و جستجو می‌کند، می‌رسد. باور عمومی اشتباهی که فقط هم‌جنس‌گرایان به بیماری‌ HIV مبتلا می‌شوند به وضوح در بین بیشتر کاراکترهای فیلم از جمله ران دیده می‌شود و کارگردان تلاش در زدودن این باور اشتباه دارد و می‌توان گفت شاید برای همین روی کاراکتر دگرجنس‌گرایی مانند ران تمرکز کرده است تا بتواند پیام خودش را بهتر به مخاطب برساند و از جبهه‌گیری او جلوگیری کند.

نوع پردازش فیلم به شکلی جدید اما همچنان ناراحت‌کننده‌ست. تفاوت عمده‌ی نحوه‌ی روایت در این فیلم با دیگر فیلم‌های درام در اینست که کارگردان نمی‌خواهد تا مخاطب فقط به حال کاراکترهایش گریه کند و برای آن‌ها دل‌سوزی کند. کارگردان شما را با کاراکترها همراه می‌کند و شما در کنار آن‌ها این روند را تجربه می‌کنید. این تجربه در کنار کاراکترها باعث می‌شود تا جرات قضاوت آن‌ها از شما بعنوان مخاطب گرفته شود.

احساساتِ کاراکترها در هر قسمت از فیلم برای مخاطب قابل‌درک هستند و این باعث همراهی بیشتر ما با فیلم می‌شود، ما تمامی احساسات گیجی، انکار، منفعت‌طلبی و... را با کاراکترها تجربه می‌کنیم، در نتیجه ترجیح می‌دهیم تا فیلم ادامه پیدا کند و همچنان به این روندِ تجربه ادامه بدهیم.

نکته‌ای که بیشتر از همه باعث موفقیت و توجه منتقدین و آکادمی اسکار به این فیلم شد، بازی فوق‌العاده‌ی بازیگر نقش اول آن یعنی متیو مک‌گاناهی بود. مک‌گاناهی برای بازی در این فیلم چیزی حدود ۲۰ کیلوگرم وزن کم کرده که باعث شده شناخت چهره و حالت‌های صورتش برای مخاطب سخت و متفاوت از دیگر فیلم‌هایش باشد. بسیاری این تغییر وزن این بازیگر را با کاهش وزنی که کریستین بیل برای بازی در فیلم مکانیست داشته است مقایسه می‌کنند.

کریستین بیل در فیلم مکانیست / کریستین بیل در فرش قرمز جوایز اسکار
کریستین بیل در فیلم مکانیست / کریستین بیل در فرش قرمز جوایز اسکار


متیو مک‌گاناهی و تغییر وزنش برای این فیلم
متیو مک‌گاناهی و تغییر وزنش برای این فیلم


متیو مک‌گاناهی برای بازی در نقش‌هایش از متد اکتینگ استفاده می‌کند. متدی که در آن بازیگر در تمام طول مدت فیلم‌برداری در شخصیت باقی می‌ماند و به نوعی در آن ذوب می‌شود، به شکلی که تشخیص او و کاراکتری که آن را بازی می‌کند برای افراد سخت و حتی غیرممکن می‌شود.

از نکات مثبتی که در پردازش شخصیت‌ها به آن توجه شده این نکته‌ست که مخاطب برای او و دیگر شخصیت‌ها احساس ترحم نداشته باشد. این نکته در کش‌دارنبودن صحنه‌های ناراحت‌کننده و استفاده‌ی بسیار کم از موسیقی غمگین دیده می‌شود.

انتقال این حس که شخصیت اصلی ما فقط به کمی زمان و تغییر موقعیت و اتفاق‌های جانبی نیاز دارد به خوبی انجام شده است. این حس که «ران می‌تواند خیلی بهتر از تصور اولیه‌ی ما از او باشد.» کارگردان برای انتقال این حس از اتفاقاتی مثل: علاقه و تلاش ران برای کسب اطلاعات در مورد بیماری‌اش و داروهای مرتبط با آن، تاثیراتشان و تغییر دیدگاه او نسبت به هم‌جنس‌گرایان استفاده کرده است. این نکته در صحنه‌های اول و آخر فیلم که با هوشمندی انتخاب شده‌اند نیز دیده می‌شود: ران در سکانس انتهایی روی گاو وحشی تسلط دارد، درست برعکس سکانس ابتدایی که از بیرون شاهد ماجراست و این به این معناست که او بالاخره توانسته است درون وحشی خودش را آرام کند.

در کنار توجه به این نکات در شخصیت‌پردازی‌ها، کارگردان در عمیق شدن در کاراکترها یا بطور عمد و یا غیرعمد و بعنوان ضعف دور شده است. در انتهای فیلم، ما اطلاعات چندانی نه از ران و نه از دیگر شخصیت‌ها نداریم.

در کنار ران دو شخصیت فرعی دیگر هم دیده می‌شوند: ریان یا ریموند و دکتر ایو.

ریان کاراکتر هم‌جنس‌گرایی‌ست که بطور اتفاقی با ران در بیمارستان آشنا می‌شود. کاراکتری که جرد لتو نقش آن را به بهترین شکل ممکن ایفا میکند. کارگردان در انتخاب بازیگرها به بهترین شکل عمل کرده است، جرد لتو بهترین مکملی‌ست که می‌توانست در کنار شخصیت اصلی حضور پیدا کند. به شکلی که تصورِ بازیگر دیگری در این نقش برایمان غیرممکن باشد.

مواجهه‌ی ریان با ران که در ابتدا باتوجه به کاراکتر هموفوبیک ران چندان خوشایند بنظر نمی‌رسد، این دو کاراکتر را با هم تا انتهای روند داستان همراه می‌کند، تا جایی که تاثیر عمیقی بر روی شخصیت ران و طرز تفکرش توسط حضور ریان در زندگی‌اش دیده می‌شود. ریان هم مبتلا به همان بیماری‌ست و برای نجات جان خودش تلاش می‌کند. با وجود تلاش کارگردان و اهمیت این شخصیت در روند داستان، ما از او هم اطلاعات زیادی به دست نمی‌آوریم و پرداخت به او کم اتفاق میفتد، در صورتی که باتوجه به تاثیر او در زندگی و شخصیت کاراکتر اصلی، این انتظار می‌رفت که پرداخت بیشتری در مورد او صورت بگیرد. روند تطبیق ران با شرایط ریان بعنوان کسی که با هم‌جنس‌گرایان رابطه‌ی خوبی ندارد نیز سرعت زیادی دارد.

شخصیت فرعی بعدی دکتر ایو با بازی جنیفر گارنر است. زنی جوان و دل‌نشین که از ابتدا به دل شخصیت اصلی هم می‌نشیند، اما تاثیرش در روند داستان و زندگی ران در حدی نیست که بتوان وجود او را برای فیلم ضروری دانست و می‌توان او را کاراکتری زائد دانست.

اگر به این شخصیت و رابطه‌ی او و ران بیشتر پرداخته می‌شد، این کاراکتر نیز جای خود را بهتر پیدا می‌کرد. این تلاش برای اهمیت دادن به این کاراکتر با دیالوگ‌های تاثیرگذار فیلم بین آن‌ها دیده می‌شود، مانند این دیالوگ معروف ران در فیلم: «حس می‌کنم اون‌قدر دارم برای زندگی می‎‌جنگم که دیگه وقتی برای زندگی کردن ندارم. من فقط می‌خوام همه‌ی این‌ها یه معنی‌ای داشته باشه.» اما این قبیل دیالوگ‌ها نیز ما را برای لزوم وجود این شخصیت در فیلم قانع نمی‌کند.

شاید مانوردادن کارگردان روی شخصیت اصلی باعث اهمیت کم‌تر وی نسبت به شخصیت‌های فرعی و تاثیرگذارش شده‌ است. در نهایت می‌توان نقش دکتر ایو را در حد یک دکتر متعهد به شغلش دانست تا جامعه‌ی پزشکی آمریکا یک‌سره سیاه نشان داده نشود.

این فیلم با بودجه‌ی ۵ میلیونی‌اش که تنها ۲۵۰ دلار از آن را هم خرج گریم کرده است (!) توانست جای خوبی را در امتیازدهی منتقدان و جوایز آکادمی اسکار باز کند و در چند رشته نامزد و برنده شود.

در نهایت متیو مک‌گاناهی و جرد لتو برای ایفای نقش در این فیلم توانستند اولین اسکارهای خود را برای بازیگر نقش اصلی و نقش مکمل مرد به خانه ببرند.

این اتفاق در سالی افتاد که این بازیگران با رقبای قدرتمندی چون دیکاپریو، مایکل فسبندر، کریستین بیل و بردلی کوپر در این رشته حضور داشتند. سالی که انتظار می‌رفت تا لئوناردو دیکاپریو بعد از چندین‌بار کاندید شدن، اسکار را برای نقشش در فیلم گرگ وال‌استریت ببرد.

موفقیت این فیلم نشان داد که با کم‌ترین بودجه نیز می‌توان داستان را روایت کرد و در نهایت مهم‌ترین اتفاق ساخت فیلم و روایت درست داستان است.



فیلمنقدفیلمبررسی فیلمباشگاه خریداران دالاساسکار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید