فوبیا ارتفاع داشتم. البته نه همیشه.
اون بالا تازه یادم میومد که ای بابا، هنوز زندگی مو دوست دارم.
ی موقع هایی ارتفاع هم بهم یادآوری نمیکرد اسم این دوران افسردگی بود و ی خوبی ای که داره اینکه عجیب رهایی میده. از دنیا و تعلقاتش.
درک پدیده ترس برام کمی دشوار. اینکه سطح اتکایی داری که مطمعن و میدونی قرار نیست پرت بشی
اما سناریو های مختلفی میچینی که اصل اول شون اینکه باید ترستو بیشتر کنن
امروز تو ارتفاع قرار داشتم اونم ی جایگاه نامطمعن
هدف فقط ی چیز بود
غلبه
این ها رو نگفتم که بگم امروز بر ترسم غلبه کردم
تلاش های زیادی برای پذیرش تفاوت های ما آدمها با یکدیگر انجام شده، من درک ترس بقیه رو مناسب میبینم.
وقتی کسی از ترس شدیدش حالا اسمش میشه فوبیا یا هراس، هرچی نمیدونم برام تعریف میکنه
متوجه اتفاقی که در ذهنش میگذره نمیشم.مثلا برام از ترسش از تاریکی میگه از کلی سناریو مختلف که موقعیت براش میسازه و هیچ ارتباط معقول و منطقی برای پیدایش خطر و ترس نمیبینم.
اما تصور اینکه خودم هراس هایی دارم که منطقی نیستن کمک کنندس
لازم نیست حرف های بقیه رو درک کنیم توجیه منطقی براشون داشته باشیم و اگه با عقل جور در نمیومدن سعی کنیم با عقل جواب بدیم
دست کم همیشه اینطور نیست
به این فکر کن ک دیدن خمیازه ی فرد که باعث خمیازه کشیدن توهم میشه، نشانی بر حس همدردی در توست
به قول یکی که اسمش یادم نیست
تنها کاری که میتونیم بکنیم معنا بخشیدن به این جهان بی معناست
گاهی در تلگرام مینویسم