Hojjat Dehbozorgi
Hojjat Dehbozorgi
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دو

فریاد برآورد که آآآآآآآآآی روسیاهِ نفرین­شده ... چنین خفتن و دم برنیاوردن در آغوش مرگ نه سزاوار مادربخطایی چون توست و نه رادمردی چون من...

هان! برخیز!برخیز که زمانه چنان افسارگسیخته به سوی­مان شتابان­ست گویی از بدو زایشش هماره درپی­ ما دو نفر بوده...تو را چه می­شود! برخیز که سکوت رادعی­ست در آن­چه که می­باید به دست خودت به فرجام رسد.هان!کِز کرده­ای!...باشد... هر چه تو گویی، هر چه تو رانی!

دمی بگذشت

نفیری به گوش رسید. به سمت پنجره سربرگرداند. چیزی برش آشکار نشد.دوباره به جای اولش بازگشت. دوم نفیری شنید. برخاست و از آن سبب که خاستگاه بر او هویدا نشد به بیرون از کلبه شتافت. این­بار به روشنی صدای طبل و دُهل بر او پیدا شد. رهگذری را دید.نفس­زنان خود را به پیشگاهش رسانید."آی مردک دانی این بوق و کرنا از برای چیست؟" رهگذر از وی روی برتافت و راه خود ادامه داد. دگربار نعره برآورد که آآآآآآی مردک با توام! این جشن و هلهله از برای چیست؟ رهگذر پس از چند گام بر سرجای خود درنگ کرد و به سوی برگشت و پاسخ داد:"زمانه است...مردمان روستا وی را برحسب عهد نیاکانشان دربند کرده و به صلیب کشیده­اند شاید چاره افتد که وی را از هجرت بازدارند"

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید