فریاد برآورد که آآآآآآآآآی روسیاهِ نفرینشده ... چنین خفتن و دم برنیاوردن در آغوش مرگ نه سزاوار مادربخطایی چون توست و نه رادمردی چون من...
هان! برخیز!برخیز که زمانه چنان افسارگسیخته به سویمان شتابانست گویی از بدو زایشش هماره درپی ما دو نفر بوده...تو را چه میشود! برخیز که سکوت رادعیست در آنچه که میباید به دست خودت به فرجام رسد.هان!کِز کردهای!...باشد... هر چه تو گویی، هر چه تو رانی!
دمی بگذشت
نفیری به گوش رسید. به سمت پنجره سربرگرداند. چیزی برش آشکار نشد.دوباره به جای اولش بازگشت. دوم نفیری شنید. برخاست و از آن سبب که خاستگاه بر او هویدا نشد به بیرون از کلبه شتافت. اینبار به روشنی صدای طبل و دُهل بر او پیدا شد. رهگذری را دید.نفسزنان خود را به پیشگاهش رسانید."آی مردک دانی این بوق و کرنا از برای چیست؟" رهگذر از وی روی برتافت و راه خود ادامه داد. دگربار نعره برآورد که آآآآآآی مردک با توام! این جشن و هلهله از برای چیست؟ رهگذر پس از چند گام بر سرجای خود درنگ کرد و به سوی برگشت و پاسخ داد:"زمانه است...مردمان روستا وی را برحسب عهد نیاکانشان دربند کرده و به صلیب کشیدهاند شاید چاره افتد که وی را از هجرت بازدارند"