Hojjat Dehbozorgi
Hojjat Dehbozorgi
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

یک

سکانس آخر آنگونه که از پیش طراحی شده بود به پایان نرسید.قرار بر آن بود که گردنش را لای زانوانش قرار دهد چنان که نویسنده طول پلان تا خفگی را چیزی حدود 30 ثانیه تخمین زده بود! کار باید طبق وعده تمیز و بدون دردسر تمام میشد.اندکی به جسم نیمه جانش خیره شد. با خود گفت ارزشی ندارد.کنارش نشست.دستمال گردنش را از جیب کتِ چرکِ نخنمایش بیرون آورد.خون اطراف لبانش را همچون بورژواهای دوران تزار پس از صرف قهوه یِ صبحانهِ درباری با دستمالِ خیس از عرق به ظرافت پاک کرد. دستمال را در جیبش گذاشت.برخاست و رفت.کات.زن از روی زمین بلند شد و به سرعت به طرف کارگردان دوید."کجا رفت؟چرا کات دادی؟"کارگردان با انگشت اشاره مسیر را نشانش داد.مرد حالا فرسنگ ها دور شده بود.زن با آب و تاب و تمام توان به دنبال وی می دوید.هر چقدر بیشتر می دوید بیشتر دور می شد.نگاهی به پشت سرش انداخت.برهوت.نه کارگردان و نه گروه فیلمبرداری و نه هیچکس دیگر.تنها شئِ سفیدی از دور نمایان بود.روی برگرداند به مسیر مرد.برهوت.برگشت و به سمت شئِ سفید دوید.زیر لامپ نئونی کف خیابان جاییکه سکانس به پایان میرسید خودش را درحالی پیدا کرد که دستمالی به دست گرفته که لکه های خون خشک شده حالا جزیی از آن پارچه شده بود. ساعت 30 دقیقه بامداد نشده بود که صدای ناقوس به گوشش رسید.30 بار بدون وقفه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید