علی حکم آبادی
علی حکم آبادی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

بوروکراسی وِبری و قوانین کافکایی


گزارشی از احوال مردی که موبایلش قاپیده شد

از قدیم می‌گفتن خدانکنه گذرت به دو جا بیافته؛ درمونگاه و کلانتری

البته دور از انصافه که نگم همین اردیبهشت برای عمل آنژیو قلب پدرم به بیمارستان رضوی مشهد رفتیم و از نظم، هماهنگی، سرعت عمل و برخورد کادر پزشکی واقعا لذت بردم.

اما ماجرای کلانتری داغ سنگینی روی مغز و اعصابم گذاشت. طوری که فکر کردم درمیون گذاشتنش با شما شاید خالی از لطف نباشه.

هفته پیش در کسری از ثانیه، گوشی موبایلم رو یک کیف‌قاپ زبردست و ریزه پیزه به سرقت برد و با موتورش متواری شد.

و پسِ اون ماجرا، داستان من برای ثبت شکایت و ردیابی گوشی از کلانتری شروع و نهایتا به دادسرا و آگاهی ختم شد اما این سفر دوروزه‌ حاوی دردهایی از بی‌نظمی ارگان‌های اعمال نظم بود که سعی می‌کنم اینجا بخشیش رو روایت کنم.

ضرر مالی رو بچسبم! رنج روانی رو کجای دلم بزارم؟

ابتدای ورود به کلانتری باید گوشی خودت رو تحویل بدی، وقتی داخل کلانتری نیاز به اطلاعاتی مثل کد پستی داری و دستت جایی بند نیست و تلفن عمومی داخل کلانتری کار نمی‌کنه و تازه گوشی دستم هم سیم کارت نداره و مجبورم برم بیرون تا از تلفن‌های عمومی سطح شهر استفاده کنم و برای تهیه کارت تلفن به هر سوپرمارکتی مراجعه می‌کنی میگن نگرد پیدا نمیشه؟ تازه می‌فهمی اگه در زندگی مدرن اگه یک مقدار از مسیر پیش‌بینی شده خارج بشی چه عواقب سنگینی پیش روته. کرونا هم که مزید بر علت شده و مردم را برای یارگیری معذب کرده است. البته در آخر یکی از کارکنان کافه ویونا مشکلم رو حل کرد.

احتمالا حداقل روزی 5 تا 10 مورد سرقت گوشی در انواع مختلف (قاپیدن، توام با زورگیری و ...) به هر شعبه کلانتری مراجعه می کنند. این درحالیه که حتی یک برگه راهنما برای توضیح مدارک لازم و فرایند داخلی برای مراجعین وجود نداره و همین امر منجر به تکرر رفت و آمد مراجعین به بخش های مختلف کلانتری می‌شد. آدم یاد کلیپ معروف برونو بوزتو می افته که داره تفاوت ایتالیا و اتحادیه اروپا رو به زیبایی با انیمیشن به تصویر می‌کشه. خصوصا اون لحظه ای که مراجع یک آه پرسوز و گداز و از سر استیصال می‌کشه.

دستگاه نوبت دهی که معلوم بود مدتهاست خراب شده منجر به تجمع آدم‌ها در جلوی باجه‌ها می‌شد (در این زمانه کرونایی)

بعد از کلی پیشنهاد و انتقاد و نهایتا پرخاشگری و بعد از یک ساعت و نیم پابه پا شدن تازه افسر مربوطه قبول کرد که اسامی مراجعین رو روی برگه بنویسه و به ترتیب اونها رو صدا بزنه.

خلاصه سرتون رو درد نیارم، یک فرایند پانزده دقیقه ای برای تنظیم درخواست از ساعت 9 صبح تا 3 بعدازظهر من رو مهمان کلانتری کرد. همه‌ی این انتظار رو در کنار تجمع آدم‌ها، گرما، کرونا، سرپااستادن‌ توام با پادرد و کمردرد شدید، غیبت یک ساعته یک سرباز برای تحویل یک برگه و پاسخگو نبودن بقیه مسئولین و ...تجسم کنین.


و روز بعد در دادسرا

هنگام مراجعه، باید به غیر از گوشی، مواد ضدعفونی و آب خوردن رو هم تحویل بدین. پرسیدم چرا؟

گفتن مگه اون برگه رو نمی‌بینی؟

روی برگه نوشته بود از آوردن هر گونه مواد ضدعفونی خودداری کنین

دوباره پرسیدم توی این کرونایی چرا؟

افسر نگهبان گفت یک نفر خودش رو با الکل آتیش زده بخاطر همین ورود مواد ضدعفونی رو ممنون کردن.

گفتم ماده ضدعفونی من از جنس آب هست اسمش آنولیته، ضمنا اگه کسی بخواد بلایی سر خودش بیاره می‌تونه از طبقه چهارم خودش رو پرت کنه پایین اون موقع چیکار می‌کنین، تازه اگه یک نفر یک کاری کرده باید شما جون هزاران مراجع دیگه رو هر روز به خطر بندازین! بخاطر اون یک نفر؟ تازه بازم شاید بشه راه حل‌هایی دیگه‌ای پیدا کرد؟

افسرِ نگهبانِ قانون گفت نمی‌شه.

گفتم چرا؟ گفت ما ماموریم و معذور

طبعا آب رو هم نمی‌شد برد داخل پرسیدم چرا؟ و گفتن داخل آب سردکن داریم.

آب سردکن هایی با شیرهای رو به پایین بدون لیوان یکبار مصرف و مردمانی که با دست‌های آویزان و سرهای خمیده برای جرعه‌ای آب جلوی آبسردکن ها تجمع می‌کردن.

دادسرا هم بعد از یک صف طولانی به سرانجام رسید و نوبت به آگاهی رسید و خداروشکر اون یکی طولی نکشید و نهایتا فرایند ثبت شکایت و اعلام سرقت گوشی تلفن من در ظهر روز دوم به پایان رسید.

در این بین البته جا داره از مسئول کپی و تکثیر آگاهی تشکر کنم که خیلی حرفه‌ای و سریع و دقیق و بی اشکال کارش رو انجام داد و من هم که حسابی غافلگیر شده بودم کلی ازش تشکر کردم.

در طول این سه روز و بعد از تحمل درد مفاصل و مغز درد از مشاجرات آدم‌های عصبانی بخاطر بهم خوردن صف و بلاتکلیفی‌ها و ... و حتی غصه‌ای که بخاطر خود مامورین زحمت کش هر سه مرکزی که مراجعه کردم خوردم، با خودم می‌گفتم:

- چرا باید این فرایند در سه نقطه متفاوت شهر اتفاق بیافته؟

- چقدر هزینه اداری، دولتی، انسانی برای رفت و آمد، زمان انتظار، فرصت ازدست رفته، بوروکراسی اداری و ... برای یک فرایند ثبت شکایت ساده باید تلف بشه؟

- نمی‌شد وظایف این سه ارگان (کلانتری، دادسرا و آگاهی) برای برخی از اعمال ساده، یکجا تجمیع بشه مثلا در پلیس بعلاوه ده، یا اصلا الکترونیک انجام بشه؟

- چقدر به تجربه مشتری و مراجعین در طول این فرایند توجه می‌شه؟

- چه بسا با داوری کلاه سیاه حتی شاید تو بخاطر جبران خسران مالت میری و در پله‌های این ادارات جون خودت و بقیه رو هم به خطر می‌اندازی

آدم باورش نمی‌شه بعد از این همه سال هنوز فضاهای "کافکایی" تا این حد سنگین و وسیع بخش اعظم مدیریت دولتی و خدمات اجتماعی ما رو در برگرفته باشه. شاید خود "وبر" با شنیدن این همه نابسامانی، اتلاف منابع، تَنش توی گور بلرزه و با دیدن این صحنه‌ها از تدوین و چارچوب‌بندی نظام بوروکراسی آرمانی برای اداره سازمان‌های بزرگ پشیمون بشه.

مرداد 1399، علی حکم آبادی


در ادامه، متنِ داستانِ در مقابل قانون و اصول وبر در بوروکراسی ایده‌آل را تقدیم می‌کنم باشد تا طعم این تجربه در جان خوانندگان به درستی بنشیند و منجر به بهبود نسبی خدمات و تجربه‌های انسانی شود. آمین

پیوست یک: مهم‌ترین ویژگی‌های بوروکراسی ایده‌آل وبر به‌طور خلاصه عبارت‌اند از:

1- تخصصی شدن کارها در حد عالی. (تقسیم کار)

2- ساختار قدرت مبتنی بر سلسله مراتب.

3- اصول و قواعد شکل‌یافتهٔ رفتار (حاکمیت قوانین و مقررات و غیرشخصی بودن ادارهٔ امور)

4- جدایی اعضای دستگاه اداری از مالکیت سازمان یا وسایل تولید.

5- استخدام کارکنان بر اساس توانایی و دانش فنی.

6- ضبط و نگهداری سوابق تصمیمات، اقدامات و مقررات اداری.


پیوست دو: داستان در مقابل قانون اثر فرانتس کافکا

جلو قانون، پاسباني دم در قد برافراشته بود. يک‌ مردِ دهاتي آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولي پاسبان گفت که عجالتاً نمی‌تواند بگذارد که او داخل شود. آن‌مرد به‌فکر فرورفت و پرسيد: آيا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که هميشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببيند. پاسبان ملتفت شد، خنديد و گفت: «اگر باوجود دفاع من اينجا آنقدر تو را جلب کرده سعي کن که بگذری؛ اما به‌خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرين پاسبان نيستم. جلو هر اتاقي پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمی‌‌توانم طاقت ديدار پاسبان سوم بعد از خودم را بياورم.»

مرد دهاتي منتظر چنين اشکالاتي نبود؛ آيا قانون نبايد براي همه و به‌طور هميشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزديک نگاه کرد و پاسبان را در لباده‌ی پشمي با دماغ تُک تيز و ريش تاتاري دراز و لاغر و سياه ديد، ترجيح داد که انتظار بکشد تا به او اجازه‌ی دخول بدهند. پاسبان به او يک عسلی داد و او را کمي دورتر از در نشانيد. آن مرد آنجا روزها و سال‌ها نشست. اقدامات زيادی براي اين‌که او را در داخل بپذيرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواست‌هايش خسته کرد. گاهي پاسبان از آن مرد پرسش‌های مختصری می‌نمود. راجع به مرز و بوم او و بسياري از مطالب ديگر از او سؤالاتی کرد؛ ولي اين سؤالات از روي بی‌اعتنايي و به طرز پرسش‌های اعيان درجه اول از زيردستان خودشان بود و بالاخره تکرار می‌کرد که هنوز نمی‌تواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همه‌ی وسايل به هر قيمتی که بود، متشبّث شد براي اينکه پاسبان را از راه درببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد؛ ولی می‌افزود: «من فقط می‌پذيرم براي اينکه مطمئن باشی چيزی را فراموش نکرده‌ای.» سال‌های متوالی آن مرد پيوسته به پاسبان نگاه می‌کرد. پاسبان‌های ديگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به‌نظر او يگانه مانع می‌آمد. سال‌های اول به صدای بلند و بی‌پروا به طالع شوم خود نفرين فرستاد. بعد که پيرتر شد، اکتفا می‌کرد که بين دندان‌هايش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سال‌ها بود که پاسبان را مطالعه می‌کرد تا کک‌های لباس پشمی او را هم می‌شناخت، از کک‌ها تقاضا می‌کرد که کمکش بکند و کج‌خلقی پاسبان را تغيير بدهند. بالاخره چشمش ضعيف شد، به‌طوری‌که درحقيقت نمی‌دانست که اطراف او تاريکتر شده است و يا چشم‌هايش او را فريب می‌دهند؛ ولی حالا در تاريکی شعله‌ی باشکوهی را تشخيص می‌داد که هميشه از در قانون زبانه می‌کشيد. اکنون از عمر او چيزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمايش‌های اينهمه سال‌ها که در سرش جمع شده بود، به يک پرسش منتهی می‌شد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زيرا با تن خشکيده‌اش ديگر نمی‌توانست از جا بلند بشود. پاسبانِ درِ قانون ناگزير خيلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زيان مرد دهاتی تغيير يافته بود. از پاسبان پرسيد: «اگر هرکسي خواهان قانون است، چهطور در طی اينهمه سال‌ها کس ديگری به‌جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان در که حس کرد اين مرد در شرف مرگ است برای اينکه پرده صماخ بی‌حس او را بهتر متاثر کند، درگوش او نعره کشيد: «از اينجا هيچکس به‌جز تو نمی‌توانست داخل شود، چون اين در ورود را براي تو درست کرده بودند. حالا من می‌روم و در را می‌بندم.» برگردان از صادق هدایت


اگه علاقه داشتین خاطره خفت گیری مسلحانه در کارکاس من رو هم بخونید

https://vrgl.ir/TKEqK

بوروکراسیدیوان سالاریقانونکافکاوبر
تسهیلگر همکاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید