همه چیز از آنجایی شروع شد که خانم احتشامی -مسئول بهداشت کارخانه- از مهندس خواست تا درباره سلامتی "حسین مرادی" با هم صحبت کنند. مهندس -مدیر کارخانه- پیشتر از اینها هم شنیده بود که فعالیت در واحد سندبلاست خطرناک است. حسین اپراتور دستگاه قدیمی سندبلاست در کارخانه شیشههای ساختمانی بود. با کمترین تجهیزات ایمنی در اتاقکی در گوشه کارخانه سفارشها را شنپاشی میکرد. عملیات سندبلاست با هدف مات کردن شیشهها انجام میگیرد تا بتواند با شکستن زوایای نور مانع از عبور تصاویر به آن طرف شیشه شود.
دو روز بعد از جلسهی مهندس با خانم احتشامی، حسین در گوشه خلوتی از حیاط کارخانه مهندس را به حرف گرفت.
- چی شده حسین؟
- هیچی آقا مهندس اگر اجازه بدین من دیگه توی این واحد کار نکنم
- چرا؟ چطور؟!
- دیروز بیمارستان مسیح دانشوری بودم، جواب آزمایشم مثبت بود آقا مهندس
بیمارستان مسیح دانشوری یک مرکز تخصصی مربوط به بیماران ریوی است. حسین بعد از چرککردن مکرر ریهها و سرماخوردگیهای مداوم و مراجعه به پزشک متخصص، مجبور به انجام آزمایش تخصصی در بیمارستان دانشوری شده بود. آزمایشگاه هم علائم پیشرونده بیماری سیلیکوزیس را در وی تشخیص داده و به او هشدار جدی مبنی بر تغییر شغل و محیط شغلی را داده بود.
- آقا مهندس 40 یا 50 هزار تومانی داری بهم مساعده بدی؟ فردا باید پسرم رو به متخصص نشون بدم پول ویزیتش رو ندارم
پسر دوساله حسین هم دچار کُندی حرکتی بود و حسین کلی هزینه دوا و درمون بچهاش میکرد.
خبر امتناع حسین مرادی از فعالیت در واحد سندبلاست از طریق کانالهای غیر رسمی به گوش مالکین کارخانه رسید و ایشان مهندس را ترغیب جدی به اخراج او کردند.
- آخه آقای تجری این بچه توی این کارخانه به این بیماری دچار شده، سوای از تاثیر بدی که این اقدام بر روحیه دیگر کارکنان میگذاره کار انسانیای هم نیست، من موافق با این برخورد نیستم.
- ببین مهندس جان! تو این کارگرها رو نمیشناسی. من اینها رو بزرگ کردم، هیچ میدونی اگر به حرف کارگرت گوش بدی دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه و هیچکی توی این کارخونه حرفتو نمیخونه؟ از فرداست که هر کسی فیلش یاد هندستون کنه و بگه من هم دیگه اینجا کار نمیکنم و هزار داستان دیگه. در ثانی این حرفا چیه؟ سیلیکوزیس کدومه! بابا این سیلیس سیلیسی که میگن چیزی نیست به جز ماسه ساحل دریا. میخوای یک روز بریم از فروشندهاش سوال کنیم تا برات روشن شه. اینا همش زیر سر این خانم بهداشته که داره سوسه میاد، اگه از روز اول گذاشته بودی دمبش رو قیچی کنم حالا این بساطا رو نداشتیم. حالا هم مهندس از من به تو نصیحت افسار عقل و قدرتت رو توی این کارخونه به دلت نسپار، این بچهها جنبهاش رو ندارند.
- آقای تجری! من حاضرم با هم بریم و در مورد این ماده سیلیس و یا به قول شما ماسههای ساحلی تحقیق کنیم ولی اونچه که برای من مهمه جواب آزمایش بیمارستانه و اخطارهایی که خبر از مرگ چند نفر از کارگرهای سندبلاستکار در نقاط مختلف کشور میدن. من نمیتونم چشمام رو روی این مسئله ببندم.
شب از نیمه هم گذشته بود، مهندس خوابش نمیبرد، یاد تک تک جملههایی میافتاد که در اینترنت مشاهده کرده بود:
"بيماري سيليكوزيس از جمله قديميترين بيماريهاي شغلي ریوی ميباشد كه در اثر مواجهه با گردوغبار سيليس معلق در هوا ايجاد ميشود"
"هم اكنون هزاران كارگر در معرض خطر ابتلاء به اين بيماري هستند"
"عليرغم همه اقدامات بكارگرفته شده در كنترل اين عامل زيانآور در محيطهاي كاري، اين بيماري هنوز هم يك مشكل اساسي در سلامتي شاغلين در معرض ميباشد"
"تاكنون براي بيماري سيليكوزيس درمان موثري شناخته نشده است و در افراد مبتلاء حتي پس از دوري از مواجهه نيز پيشرفت بيماري ادامه مييابد"
مهندس مطابق وعدهای که به حسین داده بود او را به واحد تولید شیشههای دوجداره منتقل کرد. حسین هر دوهفته یکبار به بیمارستان مسیح دانشوری مراجعه میکرد، تمام حقوقش را قبل از پایان ماه مساعده میگرفت ولی همیشه میخندید.
مسئول امور اداری به مهندس اطلاع داد که حسین سه روز است که غیبت دارد. مهندس بعد از دسترسی به شماره منزل او و صحبت با همسر حسین به اتفاق خانم احتشامی به عیادت او رفت. ریههای حسین چرک کرده بود، پسر نحیفش گوشه اتاق کز کرده و همسر حسین با نگاهی مشکوک از مهمانان پذیرایی میکرد.
مهندس و خانم احتشامی از روستای فرون آباد سوم-محل سکونت حسین- خارج میشدند، به خانههای توسری خوردهی اطراف نگاه میکردند، نابسامانی محیط زندگی انسانهایی را شاهد بودند که هر یک به قصد "زندگی کردن" روزگاری با هزار امید به این دیار نقل مکان کردهاند شاید که روزی طعم زندگی را بچشند. لبخند حسین از ذهن آنها خارج نمیشد، زبالههای صنعتی در کناری در حال سوختن بود، سگی لابلای آشغالها پرسه میزد، مهندس ترجیح داد سرش را از بین این همه نازیبایی به سمت آسمان بگرداند بلکه چشمانش دمی آرام گیرد، اما دود و آلودگی هوا این امکان را هم در جغرافیایی همجوار با پایتخت از او محروم مینمود، تنها چارهای که سراغ کرد این بود که دل به خیال بسپارد و شیرینی لبخندهای حسین را در خاطرش تکرار کند.
علی حکم آبادی 1389