همزمان با آهنگ دل انگیز باران پاییزی تهران، جوانی از تبار ِ باورمندان به طلوع خورشید ِ آزادی، با مرگی خودخواسته و شاید تحمیلی، به زندگی ای که سالهای سال به آن عشق می ورزید، پایان بخشید!
خبر کوتاه بود و دردناک! کیانوش سنجری، روزنامه نگار، فعال مدنی و زندانی سیاسی ایرانی در سالهای اخیر ، با پرت کردن خودش از بالای پل حافظ، خودکشی کرد!
کیانوش سنجری، جوانی خوش فکر، خوش ذوق، خوش قیافه و شاداب بود که دلش یک زندگی ساده در سایه ی آزادی و عدالت می خواست. زندگی ای که در آن آزادانه فکر کند، عقیده اش را بیان کند، به نابسامانیها و بیعدالتی ها اعتراض کند، شغلی داشته باشد و امنیتی که بتواند از مادر بیمارش نگهداری و پرستاری کند.
او از ١٧ سالگی و زمانی که هنوز یک دانش آموز بود اولین فعالیت خود را از واقعه ی تلخ و فراموش نشدنی ١٨ تیر ِ کوی دانشگاه تهران شروع کرد. دلش می خواست در گروه دانشجویان مبارز دانشگاه تهران پذیرفته شود و مثل آنها برای آزادی بجنگد اما چون دانشجو نبود به طور موقت و در پارهای موارد، وظایفی به او محول کردند و برای اینکه مشکلی در مدرسه برایش پیش نیاید نام مستعار ِ کیانوش را برایش انتخاب کردند. (نام اصلی اش مهدی سنجری باف بود). این خواسته ی او همیشه مرا به یاد دوران دبیرستانم می انداخت که در اوج بحران های جسمی و روحی ِ خاص دوران کنکوری بودن! کتابهای جلدسفید سازمان های مبارز و چریکهای جنگنده علیه رژیم شاهنشاهی را لای کتاب های تست کنکور قایم می کردم تا وقتی پدر و مادرم وارد اتاق می شوند، ناامیدشان نکنم از اینکه به فکر دکتر و مهندس شدن نیستم! اما در حقیقت، انگیزه من برای رفتن به دانشگاه، بیشتر، از فعالیت و مبارزات دانشجویان، نشأت می گرفت!
کیانوش سنجری در همان هفده سالگی زندانی شد، بعد از حدود نُه ماه آزاد شد، دوباره مبارزه اش را شروع کرد، و دوباره زندانی شد تا اینکه پس از آخرین آزادی اش، تصمیم به ترک وطن گرفت و در سال ٨۵ ابتدا به کردستان عراق و سپس به آمریکا رفت و در آنجا فعالیت های خودش را در زمینه ی روزنامه نگاری، پژوهشگری و همکاری با سازمانهای دفاع از حقوق بشر، ادامه داد اما در سال ٩۵ تصمیم گرفت که مابقی زندگی و مبارزه اش را در کنار هموطنانش در ایران ادامه دهد و در غم و شادی آنان از نزدیک، شریک باشد، اما همانطوری که از حکومت های خودکامه انتظار می رود، ایده و آرمانش را برنتابیدند و دوباره زندانی اش کردند. با این تفاوت که این بار همانگونه که عادت ِ معمول ِ رژیم است، برای اجتناب از تبعات این خفقان، او را به روان پریشی و بیماری روانی منتسب کرده و به بيمارستان روانی رازی یا همان «امین آباد» معروف فرستادند و با انواع و اقسام تزريقات مشکوک، شوک های الکتریکی متعدد و تحقیرات و شکنجههای غیرانسانی، کاری کردند که او برای مدتی توانایی تکلم خود را از دست بدهد و حتی نام و موقعیت زمانی و مکانی خود را نیز فراموش کند.
اگر به صفحه توئیتر کیانوش سری بزنید، می بینید که او عاشق زندگی بود اما عشقش را ندیدند! عاشق عدالت بود اما ازش دریغ کردند! طالب آزادی خود و همرزمانش بود اما گوش به مطالباتش ندادند! و سرانجام در آخرین توییتش اعلام کرد که اگر ۴ تن از زندانیان سیاسی را تا غروب چهارشنبه ٢٣ آبان ١۴٠٣، آزاد نکنند و خبر آزادی آنها در سایت رسمی قوه قضائیه اعلام نشود، به زندگی اش خاتمه خواهدداد! و نتیجه معلوم است! طلب جان و آزادی و آگاهی از ضحاک زمانه! خواسته ای عبث و دور از امید و آرزوست!
و حالا من با بغضی که از فرط تکرار، از نفس کشیدن برایم آشناتر شده است، برای شما می نویسم :
خواسته ی کیانوش، وطنی بود که در آن فقط به زندگی فکر کند نه به وطن! اما بی وطنان و بی همه چیزان همین را هم از او دریغ کردند! او زندگی می خواست با کمی آزادی در کنار هموطنانش! اما کوردلان ِ اسیر ِ توهم ِ قدرت، گوششان را کَر کردند و صدایش را نشنیدند همان دیوانگانی که بجای درمان دیوانگی ِ خودشان انگ دیوانگی به کیانوش فرزانه زدند و مدتها جسم و روح پاک و آگاهش را در بیمارستان روانی و همان «امین آباد» ِ معروف، زجر و شکنجه دادند! من راه ِ کیانوش را برای ادامه مبارزه علیه ستمکاران، انتخاب نمی کنم اما تلنگری را که کیانوش با مرگ خودخواسته اش بر من و جهان اطرافم زد تا اندکی از عافیت طلبی های مشمئزکننده مان، فاصله بگیریم ، هرگز فراموش نخواهم کرد و همیشه به یادش خواهم بود، روحش شاد و یادش گرامی باد! 🌹❤️💚😭😰🌷