اکثر پزشکان را عقیده بر این است که فشارِ خون بیماری بی علامتی است، بخاطر همین آن را قاتل خاموش می نامند.
من اما معتقدم بی علامتی نه فقط در فشارِ خون! بلکه در هر مقوله ی فشارزایی که انسانها را به ستوه می آورد و آخرین رمق شان را می گیرد، آنقدر بد و خطرناک است که معمولاً به فاجعه ختم میشود، مخصوصاًَ بی علامتی در تحمل فشار های حکومتی !!!
نیازی نیست که این فشار مستقیماً به من، فرزندانم و يا بستگان نزدیکم وارد شود تا مجبور به دادن علامت شوم. چون من به یک اصل مهم و اساسی در علم فیزیک معتقدم که : «فشار وارد بر هر نقطه از مایع، عیناً به تمام نقاط آن مایع منتقل میشود.» و چون مردم و عوامل تشکیل دهنده ی جامعه را جامد و راکد نمیدانم بلکه آن را سیّال و روان و دارای حساسیت و انعطافی همچون مایعات می دانم، پس در هر نقطه ای از این دهکده جهانی، که گاهی تمامی کره زمین را هم شامل میشود، فشاری به انسانها و حتی حیوانات و گیاهان وارد میشود، با تمام وجودم این فشار را حس می کنم،توأم با دردی جانکاه از اینکه نمی توانم در کاهش فشارها سهمی داشته باشم!
به همین دلیل، لازم نیست که حتماً خودم، فقیر، سیل زده، زلزله زده، معتاد، بیکار و بیمار و.... باشم تا فشارهای مربوط به این مشکلات و معضلات را حس کرده و مجبور به دادن علامت بشوم!
بنابراین همیشه این سؤال اساسی که شوربختانه غالباً هم بی جواب می ماند، ذهنم را مشغول و معذب می کند که آیا مسؤلانِ نظام هم مخصوصاً آنهایی که خود را قیم و ولی مردم میدانند! این فشارها را تحمل می کنند یا خیر؟ اگر تحمل میکنند چرا علامت نمی دهند؟!!!! ( بلانسبت ما آدم ها که از الاغ ِعزیز، ضعیف تر و منفعل تر که نیستیم! هستیم؟!!!)
اگر هم فشاری تحمل نمی کنند، پس چگونه روا می دارند که ما زیر فشار بمانیم و دم نزنیم؟!!!
بعید می دانم آنقدر نادان باشند که انتظار داشته باشند که مردم، شعارهای بی خاصیت و حرفهای صد تا یه غاز آنان را بجای غذا سر سفره هایشان ببرند و یا وقتی از شدت دردِ بیماری به خدا می رسند، توصیه های ایمنی آنان را به رگ هایشان تزریق کنند! در حالی که عالیجنابانِ بی درد و ژن های خوب و بی دردتر شان ، چند کیلومتر آن طرفتر، در کاخهای فرعونی شان، با گرگ ها می رقصند!
امروز دیگر نوجوانان و حتی کودکان ما نیز دریافته اند که : « درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند!» نه آنان که با افسون امید می آیند و دیوار ناامیدی می سازند!
امروز دیگر خوش باور ترین نسل بجا مانده از انقلاب نیز می داند که نیشتر و مرهم ِدملِ چرکینِ فساد و جنایت، نه در دستانِ پاستورنشینان است و نه در افکار ِبهارستان خوابیدگان! و عبای ولایت، قبای وزارت و ردای وکالت، گرچه ساسون خورشان زیاد است اما حقیقتاً بر تن این حضرات زار میزند و گشادیِ مضحکِ آنها را بادِ هیچ هارت و پورتی پر نخواهد کرد!
من از نسلی هستم که در نوجوانی در ورودی پاویون فرودگاه مهرآباد گل گذاشتند تا مسیر ورود امام خمینی را به وطن، زیباتر کنند. همان نسلی که کتانی به پا کردند و اورکُت به تن کردند و دنبال بلیزر حاملِ بنیان گذار انقلاب اسلامی دویدند تا خاطرات تلخِ پدر و مادر هایشان از نظام ستمشاهی را پاک کنند.
و حالا شاید آخرین نسلی باشیم که مطالباتمان را با سِلاح قلم و انتشار ِعصاره ی اندیشه هایمان در فضای مجازی، مطرح می کنیم! کسی چه می داند، شاید نسل آینده خواسته هایشان را با سِلاحی برّا تر از قلم و در فضایی واقعی تر از ویرگول! ، از شیفتگان قدرت در لباس تشنگان خدمت، بخواهند!!!