برادر بزرگم ، و در واقع، تنها برادری که برایم باقی مانده بود، خلبان هلیکوپتر بود و در جنگ ایران و عراق شهید شد و نامش به عنوان «سروان ِ خلبان، همایون پارسافر» در گوشه ی کوچکی از تاریخ جنگ هشت ساله ی ایران و عراق یا همان دفاع مقدس،در لا به لای شهدای همرزمش، ثبت شد تا آیندگان بدانند که بر نسل ما چه گذشت؟!
برای یک دختر ِ نوجوان شهرستانی ِ بی مادر، بی خواهر، بی تجربه و درونگرای افراطی که دوست و همدمی هم نداشت و همه دنیایش را در وجود برادر بزرگش خلاصه کرده بود، این وداع ِ تلخ با برادر جوانش، که تازه بیست و هشت سالش شده بود، تلخ تر و دردناک تر از موارد مشابهی بود که متأسّفانه در دوران جنگ زیاد به چشم میخورد! یعنی آنقدر تنها و افسرده شده بود که تا سرحد خودکشی پیش رفت اما تقدیر این بود که بماند و ببیند که چگونه خون برادرش و برادران دیگر در آیندهای نه چندان دور، هدر می رود!
همایون پارسافر علیرغم سن کمش، به گفته ی فرمانده و همکارانش، خلبانی شجاع و بسیار ماهر و زُبده بود به طوریکه وقتی بعد از انجام مأموریتش در شلوغ ترین و بدترین روزهای جنگ، در حال برگشتن به تهران بود و بخاطر اشتباه کمک خلبان در قرائت نقشه، بجای نزدیک شدن به آبادان خودمان، هلی کوپترش بر فراز آب های نيلگون اروند رود و نزدیک بصره قرار گرفت، عراقی ها اخطار فرود اجباری به او دادند اما او همچنان در صدد نجات هلیکوپتر و جلوگیری از اسارت خود و کادر پرواز، به دست نیروهای عراقی بود. و بخاطر بی توجهی به اخطار عراقیها، نهایتاً هدف شلیک آتشبار هوایی نیروهای عراقی قرار گرفت و از ناحیه قلب، مجروح شد اما به اصرار کادر پرواز، تصمیم به فرود در خاک عراق گرفت و هلیکوپتر و همکارانش را صحیح و سالم در زمین عراق، پیاده کرد و بعد از پیاده شدن کادر پرواز، ناگهان مجدداً تصمیم به پرواز و نجات دادن هلیکوپترش می کند که در این لحظه و به محض دیدن گرد و خاک ناشی از پرواز هلی کوپتر، نیروهای عراقی دوباره او را به رگبار می بندند و طبق گزارش صلیب سرخ جهانی، چند روز بعد، در بیمارستان صحرایی عراقی ها جان به جان آفرین تسلیم می کند و به خدایش می پیوندد 🖤😢. (سرهنگ بهرامپور فرمانده وقت هواژک، که صحنههای جنگ را رصد می کرد، در مراسم یادبود همایون، در مورد اقدام به پرواز مجدد او برای نجات هلیکوپتر، علیرغم زخمی شدنش، و تلاش برای اسیر نشدن خودش، با بغض و گریه، به پدرم گفت : « وقتی گرد و خاک را در اطراف هلیکوپتر دیدم، عصبانی شدم و با خودم گفتم که این چه حماقتی است که این خلبان مرتکب می شود؟! برای ما جان این خلبان شجاع ارزشش بیشتر از صد ها هلیکوپتر است!»)، و من یاد خاطرات شهیدی افتادم که می گویند قبل از عبور از میدان مین، پوتین هایش را که نو بود با پوتین کهنه افراد پشت جبهه عوض کرد که در صورت انفجار، به اندازه قیمت یک جفت پوتین، از هدر رفتن بیت المال، جلوگیری کند! ، چندین سال بعد و پس از اتمام جنگ، کمک خلبان و مهندس پرواز همایون ، از اسارت عراقیها نجات پیدا می کنند و به سلامت به خاک وطن برمی گردند و به قول خودشان، در دیدار با آقای خامنه ای، می گویند اگر از جان گذشتگانی مثل همایون پارسافر نبود حالا ما هم اینجا نبودیم!
برادرم از همان دوران کودکی، آرزوی خلبان شدن داشت و بیشتر بازی هایش با دوستانش نیز در حول و حوش همین هواپیما رانی و نمایش خلبان شدن، می چرخید و در خانه نیز اغلب از من که طفل خردسالی بودم، علیرغم تفاوت سنی مان، درخواست می کرد که به هواپیمای خیالی اش سوار شوم و نقش مهماندار هواپیما را بازی کنم!
یک بار که من بازی همیشگی اش را خسته کننده خواندم و گفتم دیگه حوصله بازی ندارم، گفت باشه، قصه نمایش را جوری تغییر می دهم که هیجان داشته باشد، فرض کن در حین پرواز، متوجه می شویم که هواپیما «هایجک» شده. گفتم های جک چیه؟! گفت یعنی گرفتار هواپیماربایان شده ایم و هواپیما در هوا دزدیده شده و تو وقتی به کابین خلبان وارد میشوی می بینی که هواپیما ربا، کُلتش را روی شقیقه من گذاشته و اصرار دارد مسیرم را تغییر بدهم و منهم مقاومت می کنم 😢 من نمی دونستم که هواپیما چطور در هوا دزدیده می شود اما بخاطر این که قسمت هیجانی اش زودتر شروع شود، دیگه سؤالی نکردم، فقط گفتم خب من باید چکار کنم گفت تو باید به مسافران آرامش بدهی و از اضطراب و نگرانی آنها کم کنی! تا من بتوانم بهتر مبارزه کنم. اما در این لحظه، صدای در زدن و برگشتن پدرم از اداره را شنیدیم و مجبور شدیم نمایش را با کشته شدن خلبان به دست هواپیماربا و سقوط هواپیما، به پایان ببریم و من تنها کاری که توانستم بکنم این بود که به کابین خلبان بروم و بگویم : «داداش لحظه سقوط هواپیما، تو و مسافران چه حالی داشتید و آخرین احساستون چی بود ؟!»
و حالا بعد از گذشت این همه سال از آن دوران، به محض شنیدن خبر سقوط هلیکوپتر حامل آقای رئیسی ، دلم می خواست می توانستم در آخرین لحظه سقوط هلیکوپتر حامل رئیس جمهور و مسؤلین همراهش، از آنها می پرسیدم چه احساسی دارید وقتی پرواز می کنید اما به مقصد نمی رسید؟! آیا می دانید بر ١٧۶ مسافر ِ آرزومند ِ هواپیمای ساقط شده ی اوکراینی، در لحظه شلیک موشک، آنهم نه مثل هلیکوپتر برادرم به دست دشمن، بلکه به دست هموطنانش، چه گذشت؟!