هُما پارسافر
هُما پارسافر
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

دوستان مرده، بهترین دوستان!

به راستی  مانده ام که ، خانه دوست کجاست؟!
به راستی مانده ام که ، خانه دوست کجاست؟!

تا آنجا که یادم می آید، همیشه دوستان مرده و آن جهانی، برایم زنده تر و گویاتر از دوستان زنده و این جهانی بوده اند و آنقدر که با دوستان مرده محشور و مألوف بوده ام، گفتگو کرده ام، جر و بحث و مجادله و در یک کلام، زندگی کرده ام، با دوستان زنده تعاملی نداشته ام.

از همان دوران کودکی و نوجوانی، هر روز صبح با صدای «ماهی سیاه کوچولو» ی صمد بهرنگی از خواب بیدار می شدم و با او به دریا و مرغ ماهیخوار فکر می کردم.
با «داستایوفسکی» سری به خانه ی مردگان می زدم و در خاطراتش سهیم می شدم، خسته و دلمرده که می شدم، با طنز های جذاب و نافذ «گوگول» به «نفوس مرده»، می خندیدم و دوباره سرزنده و شاداب می شدم!

هرگاه از نامردی ها و نامرادی های روزگار ملول و دلزده می شدم، با «هدایت» و «شوپنهاور» همنوا و همدل می شدم که ...... اما بلافاصله با نهیب «گنچاروف» به خودم می آمدم که : « سرنوشت کسی که با تصورات نادرست وارد زندگی می شود، همین است. او ابتدا پیشانی آرمانی خود را به کناره های تند و تیز واقعیت می کوبد، بعد این پیشانی سخت می شود، شاخکی از آن می روید و آدم، کرگدن می شود! » .

و من ، این آرمانگرای ساده دل و شهرستانی، به هراس می افتادم که نکند خود سرانجام، به دیوی تبدیل شوم پلیدتر از لکاته ها، رجاله ها و حاجی آقا های هدایت!

به ناچار «داستان همیشگی» را موقتاً می بستم و به سراغ «ابلوموف» دوست بسیار شریف و به غایت تنبل خود می رفتم تا لحظاتی همسان او بر مخده ای نرم لم بدهم و سرم را بر دست تکیه داده و نیرو هایم را بی محابا در راه تفکرات تکراری، بفرسایم! و درست هنگامی که این تلاش توانفرسای ذهن مغشوش، بی رمقم می کرد، به ندای وجدان طنازم گوش فرا می دادم که : « بس است دیگر، تلاش امروزت در راه مصالح عمومی کافیست!» و بعد سلانه سلانه برمی خاستم و با قلبی که اکنون اندکی آرام گرفته بود، مشتاقانه به سراغ سایر دوستان مرده می شتافتم و از کنار خانه ی هریک از آنان که رد می شدم، کلام گرم و گیرایشان، نویدم می داد که : « تا شقايق هست، زندگی باید کرد.» .

جالب اینجاست که هرچه بزرگتر می شدم، این دوستان مرده برایم پررنگ‌تر از دوستان زنده می شدند تا جایی که اکنون در میانسالی، تقریبا جای همه دوستان زنده را برایم پر کرده اند! به گونه ای که انگار سالهاست که در میان آنها زندگی می کنم!

البته نه اینکه هیچ دوست زنده ای نداشته یا ندارم چراکه تحصيلات اجباری در دبستان، دبیرستان و دانشگاه و بعد هم اجبار به کار در اداره و کسب درآمد، تبعآ دوستی هایی اجباری، مراوداتی کلیشه ای و حتی عشق ها و وابستگی هایی بی خاصیت و از سر بی فکری و کم تجربگی، به دنبال دارد و من هم از این قاعده مستثنی نبوده ام اما این فرآیند نه چندان مطلوب، هرگز مرا از دنیای دوستان مرده، دور نکرد و باعث نشد که این دوستان عزیز و خاطراتشان را به بوته ی فراموشی بسپارم.

چرا که هر جا نیاز به کمک داشتم ،دوستانه دستم را گرفتند و راهنمایی ام کردند نه با نصایح کلیشه ای و منبررفتن!!!
چرا که هر جا نیاز به کمک داشتم ،دوستانه دستم را گرفتند و راهنمایی ام کردند نه با نصایح کلیشه ای و منبررفتن!!!

شاید بزرگترین دلیلش این باشد که در دوستی با دوستان مرده، هیچ ترس و اضطرابی برای از دست دادن، خیانت، بی وفایی، نارو زدن و بسیاری از رفتارهای ناخوشایندی که شهد دوستی را به شرنگ دشمنی مبدل می کند و حتی لذت های لحظه ای را هم به کامت تلخ می کند، وجود ندارد. و دلیل دیگرش قطعآ در این نکته نهفته است که زاویه دید و نگرش آنها به معنای واقعی زندگی و جهان هستی، طوریست که مرا امیدوار می‌سازد که هرگز از دوستی با آنان پشیمان و سرخورده نخواهم شد چرا که بیقراری ها، نگرانی ها، بیزاری از رخوت ها، تنفر از کلیشه ها و تکرار ها و هزاران درد بی درمان مرا، آنها بهتر درک می کنند تا دوستان زنده و حتی پاسخ و راهکار آنها نیز غالباً کارآمدتر از افاضات دوستان زنده و خودشیفته ایست که گاه خودشان هم به بی خاصیت بودن توصیه ها و آبکی بودن دلداری هایشان می خندند!!!

راستی شما چطور؟ شما چه تعداد از این دوستان مرده ی همیشه زنده دارید؟ نامشان چیست؟ چند وقت به چند وقت به آنان سر می زنید؟ وقتی به سراغشان می روید از چه چیز هایی با هم صحبت می کنید؟ چه راز و رمز هایی را با هم در میان می گذارید؟ ?خوشحال خواهم شد اگر مرا هم در جمعتان راه دهید و از گپ و گفت هایتان، در صورتیکه زیاد محرمانه و خصوصی نیست! مرا هم مطلع کنید. من با افتخار به جمعتان خواهم پیوست حتی اگر نام جمعتان «مجمع دیوانگان» باشد! و آن را به مجمع فرزانگان ترجیح خواهم داد حتی اگر دیوانگی، اولین شرط ورودش باشد!!!

و سخن آخر، این که، مراقب دوستان مرده تان باشید که حقیقتا دنیا بدون وجود آنان لطف و صفایی ندارد. ??

اون بهترین دوست منهمسابقه دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
هُما از سایه ام کسب سعادت می کند، صائب / نه بی مغزم که دولت از پر و بال هُما جویم!... هُما پارسافر هستم، انسانی که با همه ی خِبط و خطایش، تا دم ِمرگ در پی اصلاح ِخود خواهدرفت، با دلی امیدوار به خدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید