هُما پارسافر
هُما پارسافر
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

راه دشوار آزادی / long walk to freedom / زندانی ِشیلون / prisoner of chillon

انسانی که آزادی را از انسانی دیگر می گیرد، خود هم اسیر است، اسیر نفرت، او هم پشت میله های پیش داوری و ذهن بسته، اسیر است.
انسانی که آزادی را از انسانی دیگر می گیرد، خود هم اسیر است، اسیر نفرت، او هم پشت میله های پیش داوری و ذهن بسته، اسیر است.


٢٩ سال پیش در چنین روزهایی، نلسون ماندلا پس از ٢٧ سال حبس، از زندان آزاد شد.

نلسون ماندلا بلافاصله بعد از آزادی، خطاب به هواداران خود گفت : « تفنگ ها و قمه هایتان را به دریا بیندازید!».

او در جمله ی ماندگار دیگری گفت : « آزادی به بریدن زنجیر ها از دست و پا خلاصه نمی شود، آزادی به احترام گذاشتن به آزادی دیگران نیاز دارد.»

زمانی که ماندلا آزاد شد و مردم آفریقای جنوبی، به اتفاق، او را به ریاست جمهوری برگزیدند، اغلب مردم فکر می کردند که سابقه ی مبارزات مسلحانه و ٢٧ سال زندان در کارنامه ی زندگی او، بزرگترین شاخصه ی شهرت و شایستگی او برای انتخابش بوده است، امّا این تاریخ و گذشت زمان بود که ثابت کرد که تجربه ی گرانبها و کارآمد ِدوری از کینه و جایگزین کردن آن با بخشایش و عطوفت، مهمترین عاملی است که ماندلا را محبوب دل ها کرده است!

او پس از رسیدن به قدرت، از تقسیم بندی مردم به سیاه، سفید، درباری، مجاهد (منافق)!، فدایی، فتنه گر، خودی، غیرخودی و دهها برچسب دیگر، پرهیز کرد، حتی در مراسم سوگند ریاست جمهوری اش،در پارلمان، از زندانبان خود، ( گریگوری)، در زندان طولانی مدت اش، دعوت کرد که در مراسم حضور یافته و در کنار شخصیت های مهمی که از سراسر جهان برای شرکت در مراسم ادای سوگند نخستین رئیس جمهور آفریقای جنوبی نوین، گرد هم آمده بودند، بنشیند!

نلسون ماندلا و گریگوری زندانبانش!
نلسون ماندلا و گریگوری زندانبانش!

جالب است بدانید که تا قبل از آزادی ِ ماندلا، گریگوری زندانی اش را «نلسون» و زندانی، زندانبانش را «مستر گریگوری» خطاب می کرد اما پس از آزادی، ماندلا یادداشتی به این مضمون برای زندانبانش می نویسد : « میستر گریگوری، دقایقی بس مطبوع،، در دو دهه ای که با هم به سر بردیم، امروز به پایان می رسند، اما شما همواره در خاطرم باقی خواهید ماند». و زندانبان، پس از دریافت این یادداشت، زندانی اش را sir Mandela خطاب می کند و مُشت ِِ بسته ی دست چپش را بلند می کند که سَمبُل ِِ پیروزی ِِ گنگره ی ملّی آفریقا و مورد نفرت ِِ سفیدپوستان ِِ رژیم آپارتاید بود!

و سرانجام وقتی اتوبیوگرافی یا زندگی‌نامه اش را می نویسد، هیچ نامی از خود یا القابش را بر روی کتابش نمی گذارد بلکه آن را «راه دشوار ِِ آزادی» و یا به عبارت دیگر «راه طولانی ِِ آزادی» می گذارد و در آن بیان می کند که بخاطر برگزیدن شیوه ی تعامل و تساهل با مخالفانش، بارها از سوی طرفداران، به ویژه همرزمان سابق اش، مورد سرزنش و انتقاد قرار گرفته است اما او ضمن پایبندی و اصرار بر عقیده و بهتر بگوییم، تجربه اش، آنان را متقاعد کرده است که ادامه کینه ورزی، دیگر کارآیی نداشته و بشر ِِ امروز، برای خوب زیستن و ایجاد صلحی پایدار هیچ چاره‌ای جز انتخاب این روش ندارد!

اگر می خواهید در مورد یک ملت قضاوت کنید، ببینید آنها با پایین ترین طبقه ی افراد خود، چگونه رفتار می کنند.
اگر می خواهید در مورد یک ملت قضاوت کنید، ببینید آنها با پایین ترین طبقه ی افراد خود، چگونه رفتار می کنند.


من یک انسان بسیار اجتماعی هستم که البته تنهایی را بیشتر دوست دارم.
من یک انسان بسیار اجتماعی هستم که البته تنهایی را بیشتر دوست دارم.


روحش شاد و یاد عزيزش به درازای تاریخ، گرامی باد!

امروز ٢۵ بهمن و ١۴ فوریه است‌. اگر می خواستم صرفاً مطلبی در مورد سالروز آزادی ماندلا بنویسم می بایست سه روز پیش یعنی ١١ فوریه می نوشتم اما عمداً این روز را انتخاب کردم که مصادف شود با آغاز دهمین سال ِحصر ِِ «میرحسین موسوی» و همرزمش «مهدی کروبی»! به بهانه ی «سران ِِ فتنه بودن»!!!!

این حصرشدگان کم کم دارند قصه ی «زندانی شیلون» “لرد بایرون“ شاعر و نویسنده ی شهیر ِِ انگلیسی را بازخوانی می کنند!

نقاشی  «اوژن دو لا کروا» با عنوان ِِ
نقاشی «اوژن دو لا کروا» با عنوان ِِ


برای دوستانی که با آثار لرد بایرون و قلعه ی شیلون آشنایی ندارند، توضیح مختصری می دهم تا این تداعی روشن‌تر شود.

قلعه یا قصر شیلون، بنایی است تاریخی که در کشور سوئیس و در جزیره ای کوچک و زیبا در دریاچه ژنو یا لِمان در مرز سوئیس و فرانسه قرار دارد. این بنای باشکوه و قطب ِگردشگری سوئیس، در طول سه دوره از تاریخ اروپا، به تناسب شرایط و میزان قدرت و تسلط فاتحان، کاربری های متفاوتی همچون قصرِ اشراف زادگان، قلعه ی مقر حکومت، زندان و... داشته است و هم اکنون به موزه ای بسیار زیبا و دیدنی برای حفظ آثار هنری، ادبی و فرهنگی اروپا، تبدیل شده و به عنوان یکی از اماکن باستانی سوئیس، حفاظت و نگهداری می شود.

حقیقتاً با شکوه است! خوش به حال افرادی که شانس بازدید از این اثر تاریخی و فضای درونی و بیرونی رؤیایی ِِ آن را دارند.
حقیقتاً با شکوه است! خوش به حال افرادی که شانس بازدید از این اثر تاریخی و فضای درونی و بیرونی رؤیایی ِِ آن را دارند.


اما گذشته از زیبایی خاص این بنا، نام «شیلون» دست مایه و الهام‌بخش ِبسیاری از آثار ادبی و فرهنگی ِِ نویسندگان اروپا در قرن هجدهم، بوده است. از ژان ژاک روسو گرفته تا ویکتور هوگو، الکساندر دوما و گوستاو فلوبر، اما شهرت شیلون به شکل مرموزی با اشعار لطیف «لُرد بایرون» آمیخته شده است! و در واقع، این انتشار شعر زندانی ِشیلون ِبایرون بود که نام شیلون را در تاریخ ادبیات جهان ماندگار کرد.

هیچ فکر و احساسی نداشتم، هیچ، من هم همچون سنگی در میان سنگها ایستاده بودم... شب نبود، روز نبود، در آنجا نه ستاره وجود داشت _نه زمین _ نه زمان!!!
هیچ فکر و احساسی نداشتم، هیچ، من هم همچون سنگی در میان سنگها ایستاده بودم... شب نبود، روز نبود، در آنجا نه ستاره وجود داشت _نه زمین _ نه زمان!!!



زندانی شیلون یک بخش واقعی و تاریخی دارد که مربوط می شود به مصائب «فرانسوا بونیوارد»، یکی از سیاستمداران دولت ِ«جنوا»، که با عقاید حکومت وقت مخالف بود و به دستور «دوک لوزان» در قلعه شیلون زندانی شده بود. (١۴٩٣_١۵٧٠)، بعد ها دولت «برن» او را آزاد می کند اما این شعر به شیلون، چهره ای نمادین از آزادی و به زندانی اش، ابعادی فراتر از آزادیخواهان منطقه بخشید! و روحیه ی آزادگی را در جهان گسترانید.

اما در کنار این واقعیت تاریخی، بایرون با اشعارش ما را به دیدن یک زندان تخیلی و زندانیانی که زاییده ی روح لطیف و ذهن عاصی و آگاه خودش است، نیز، دعوت می کند که از زندان و زندانی واقعی، به مراتب جذاب تر و واقعی تر به نظر می‌رسد.

بایرون در شعر زندانی شیلون خود، داستان سه برادر را برای ما نقل می کند که مدت مدیدی در یک قصر زندانی شده بودند. به نظر می رسد که برادر ارشد، آنچه را که اتفاق افتاده است را نقل می کند.

هر سه ی آنها با زنجیر به دیوار بسته شده بودند و به سختی می توانستند یکدیگر را ببینند، چون اتاقی که زندان آنان بود زیر سطح دریاچه قرار داشت و در بالای دیوار یک پنجره کوچک قرار داشت... اگرچه می توانستند صحبت کنند اما صداهایشان عجیب به نظر می رسید و مانند صداهای خودشان نبود.

نخست برادر جوان درگذشت. او شکارچی بود، به هوای کوهستان عادت کرده بود و نمی توانست در زندان تاریک و بدون هوای دور از روشنایی، زندگی کند!

برادرانش مایل بودند که او در خارج، جایی که آفتاب ممکن بود بر قبرش بتابد، دفن گردد لیکن زندانبانان، فقط خندیدند و او را در زیر کف زندان به خاک سپردند...

بعد مرگ جوانترین برادر، که پیوسته کوشیده بود دیگران را شاد سازد، فرا رسید. وقتی که او مُرد، برادر ارشد به بالا پرید و زنجبرهایش را پاره کرد ولی دیگر دیر شده بود و کمک بی‌فایده بود.

او حالا تنها فردی بود که زنده مانده بود، اما بی آنکه بداند چه می کند، زندگی می کرد.

زندانبانان به عللی وی را مجدداً با زنجیر مقیّد نساختند و از این رو، او می توانست در زندان قدم بزند! او با کمال دقت از قبرهای برادرانش اجتناب می کرد! اما هنوز هم اثر قدم های او بر کف زندان دیده می شود.

مدتی بعد، پرنده ای به لبه ی پنجره آمد و از آنجا نغمه سر داد. نخست او فکر کرد که آن ممکن است جوانترین برادرش باشد که برای امیدوار ساختن وی بازگشته، لکن پرنده پرواز کرد و او یک بار دیگر تنها ماند. بعد موفق شد پله هایی در دیوار احداث کند و خویشتن را به پنجره برساند، او حالا، از آنجا می توانست کوهستان ها را ببیند اما همه آنها را یکسان دید!!!

سالها بعد، که او نمی دانست چند وقت بود! مردانی برای رها کردن وی آمدند، اما در این زمان، در زندان بودن و نبودن برای او یکسان بود.

تمام چیزهایی را که دوست می داشت، در آنجا ترک گفته بود و زندگی خارج از زندان، چیز دیگری نداشت که به او بدهد ! او به زندان عادت کرده بود و ترک گفتن آن، برایش مانند ترک کردن خانه بود! او حقیقتاً دیگر چیزی نمی خواست جز اینکه راحتش بگذارند در تنهایی خویش!!!

امیدوارم آقای رهبر بخواند و لختی نیک بیندیشد!!!







ماندلازندانی شیلونمیرحسین موسویلُرد بایرونمهدی کروبی
هُما از سایه ام کسب سعادت می کند، صائب / نه بی مغزم که دولت از پر و بال هُما جویم!... هُما پارسافر هستم، انسانی که با همه ی خِبط و خطایش، تا دم ِمرگ در پی اصلاح ِخود خواهدرفت، با دلی امیدوار به خدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید