سالِ بد / سالِ باد / سالِ اشک / سالِ شک / سالِ پَست / سالِ درد / سالِ سیل / سالِ عزا / سالی که جلاد هم گریست! بر ماتم و سوگ ِِ بزرگ ما! و سالی که درد های دلم با شعر ِِ ناب شاملوی عزیزمان آنچنان در هم آمیخت که نمی دانم درد من چیست و شعر او کجاست؟!
سالی که نه تنها غرور گدایی کرد، بلکه انسانیت هم به دریوزگی افتاد! سالی که استقامت هايمان کم نبود اما نمی دانم چرا غم هایمان دراز شد!
سالِ اشک مادران بود و شکّ ِفرزندان! سالی که کوردلان شب پرست، آنقدر هوا را غبارآلود کردند که سگ را از گرگ تشخيص ندادیم و فقط وقتی گرگ را شناختیم که دریده شده بودیم!
سالی که دروغ زیاد شنیدیم از همه! و این چیزی نبود، چون به آن عادت داشتیم! اما دروغشان به درک، چرا خر فرض مان کردند؟!
سالی که دوستان ریاکارمان، کوتاه آمدند تا دشمنان خبیث مان، قد بکشند و چماق شان را کوبنده تر بر سرمان فرود بیاورند.!
سالی که همه چیز گران شد اما جانِ انسان به قیمت نرسید! چون انسان هیچوقت نرخ اش به روز نبود، فقط تاریخ مصرف اش بود که منقضی می شد!
ما انسانهای عصرِ موشک و کلاهک هسته ای، ما مردمان قرن اورانیم و انرژی هسته ای، و ما موبایل به دستان همیشه آنلاین، کی یاد گرفتیم و از همه بدتر، عادت کردیم که روزها بخوابیم و شب ها بیدار بمانیم؟! شاید چون تاریکی شب، برایمان قابل تحمل تر از «تاریکی» روز هایمان بود!
سالی که مزرعه را ملخ ها جویدند و ما برای کلاغ ها، مترسک های زیبا ساختیم! و این بود شروع جهالت!
سالی که شاعران، در مدحِ ابلیس، آنقدر دروغ بافتند که ما در ستایشِ خدا شاعر شدیم! نمی دانم در این سرزمین، با این همه فریب، چگونه است که چشم هایم هنوز خواب باران و خورشید و رنگینکمان زیبایِ زمان تلاقی شان را می بیند؟!
سالی که قانون برای شکنجه مان روی میز بود و عدالت برای دادخواهی مان زیر میز!
سالی که ما مردمان ساده ی عادی، هزاران متر زیر خط فقر بودن را تحمل کردیم، اما دعا و آرزو کردیم که حاکمان و دولت مردانمان با داشتن درآمد های نجومی و کاخ های رؤیایی و ژن های خوب ِِ خوشگذرانشان در دیار فرنگ! یک میلی متر به خط فهم نزدیک شوند تا شاید رها شویم از این همه زجر و فلاکت! اما افسوس که دعا هایمان بی اجابت بود و آرزوهایمان نقش بر آب شد!
سال اعتماد های بر باد رفته، مرام های از یاد رفته، مُراد های مرده و باور های زنده به گور شده! و من مانده ام که بر کدامین مزار فاتحه بخوانم؟! حالا دیگر ایمان می آورم به حرف شاعری که گفت : « همان انگشتی که ماه را نشان می داد، "ماشه" را کشید!».
به دوست مبارزی گفتم چرا خاموش شدی؟ گفت : « پشت سرم حرف بود، حدیث شد، می ترسم آیه شود و سوره اش کنند، به جعل، و بعد تکفیرم کنند، این جماعت ِِ جاهلِ نااهل!!!
همان دوست در نصیحتم به منبر رفت که : « تو هم گاهی سکوت کن، چون سکوت همان دروغ است، کمی شیک تر، روشنفکرانه تر و با مسئولیت ِکمتر! چرا که انسان های روزگار ما آنقدر که از ارتفاع می ترسند، از پستی نمی ترسند و تو به تقوا یشان که به یک "تق" وا می رود، اعتماد نکن! آنها فقط فعل هایی را صرف می کنند که برایشان صرف داشته باشد!
و من باور کردم که گاهی نیاز است که پزشکان ما به جای قرص و آمپول، برایمان "فریاد" تجویز کنند! چون فقط بعد از یک فریاد جانانه است که می توانیم نفسی تازه کنیم و به فرعونیان بگوییم : « ایستاده ام، ایستاده ای، ایستاده ایم، جنگلیم! تن به صندلی شدن نداده ایم!!!
آری .....