با شک و تردید! به او کمی ایمان پیدا کردم، بهتره بگم ایمانم را در گوشهای از وجودم، کشف کردم!!
به مدت دو سال شاید هم بیشتر، ورودیهایم را کنترل کردم، اندک لغزشی داشتم،
ولی دوباره افسار ذهنم را به دست گرفته و قویتر از قبل آگاهیهای بی نظیری به روحم دادم!
از صبح تا شب با خودم با تفکر عمیقی صحبت می کردم،
خلاصه خودم را در یک انرژی نادیدنی و فراگیر غرق کردم! انرژی که از خودش بسی نشانه داشت.
هدایتهایش نم نمک شروع شد، الهامهایش از راه رسید، به هر شکلی که فکرش را بکنی!
ظرف(باور) کسب درآمد و ثروتم را تغییر دادم، ثروت هم از راه رسید و من غنی شدم!
شکل و شمایل خوابهایم تغییر کرد، نگاهم تغییر کرد، حتی خندهها و گریههایم تغییر کرد!
صبر و انتظارم تغییر کرد، افکار و آدمهای سمی از زندگیم حذف شدند یا اگر هم نه، بود و نبودشان یکی شد!
الان این انرژی عالمگیر را تا حدودی درک می کنم، شعرهای مولانا را تا حدودی می فهمم، حال سرخوشی که از درون سرچشمه می گیرد را در می یابم.
او (فقط او!) خودش را با احساس، در قلبم می نشاند! همچو یک میوه شیرین و رسیده روی شاخه ای! به انتظار قلب باز من می نشیند، خیلی به موقع!