خواستگاری
وارد خونه شون شدیم، خیلی حیاط بزرگی داشت با یک باغچه نسبتا بزرگ در وسطش.من دست خالی اومده بودم و فنجون ذهنم را هم خالی کرده بودم.ته دلم یک حس متبلور شد هر چی بود یک احساس خوبی بود.پدر و مادرش اومدند به استقبال ما، دستهای محکم و گرم پدرش دستان من را در خود غوطه ور کرد، به دلم افتاد که همین جاست که دلم میلرزد، همین جاست که دنیا تموم میشه و دلم آروم خواهد گ...