ورود
ثبت نام
hoole
خواندن ۱ دقیقه
·
۷ سال پیش
شب و کویر و ستارهها
از بچه گی همیشه عادت داشتم قبل از خواب برا خودم داستان بگم و تو خیال به هر جا دلم میخاست سر بزنم...اما راستش هیچ وقت از غار یا خونه ی گلی که تو خیال خودم داشتم اون طرف تر نمی رفتم...همیشه دوست داشتم توی خیال یه جای کوچیک و دنج داشتم که برم توش و درش رو ببندم. تو خیال گه گاهی توی غار میخابیدم و درش رو عین کارتون کرود با سنگ بزرگ می گرفتم گه گاهی یه چها دیواری گل و سنگ میساختم که هیچ در و پنجره ای نداشت فقط تو سقفش یه سوراخ داشت...جایی خونده بودم مردم اولیه همچین خونه هایی داشتن...با پله ی چوبی میرفتن رو سقف و از روی سقف با پله می اومدن پایین...خلاصه همیشه دنال یه سر پناه بودم....اما یه شب برا اولین بار توی خیالم شجاعت به خرج دادم. فک کنم اون شب استرس داشتم اومدم تو خواب پناه بگیرم شاید اروم شم...اما نشدم یهو یاد صحرا افتادم و شتر ها ...نمی دونم چرا...خیال کردم شبهنگام تو صحرام روی شنها با یدونه شتر...تو خیالم داشتم دنبال یه سرپناه می گشتم اما یه صدایی توی درونم گفت امشب از سر پناه خبری نیست...توی خیال شتر رو خابوندم یه نمد از روش برداشتم و پهن کردم رو زمین کنار شتر ....درست کنار شتر یه آتیش کوچیک بود ....تو خیال همه چیز تا بخای هست...فک کنم ما هم خیال و توهم خداییم...روی نمد داز کشیدم رو به آسمون ....وای چقدر ستاره بود دنیایی از ستاره ها و هوا چقدر خنک بود...نمد زبر بود و من با شوق به آسمان نگاه می کردم. این بزرگترین شجاعت من توی رویاهام بود. هی که بزرگتر شدم ترسوتر شدم حتی توی خیال....ولی هنوز که هنوزه این خیال رو دوسش دارم.
hoole
دنبال کنید
شاید از این پستها خوشتان بیاید