چشمهایم را می بندم و دست رویامو می گیرم وباخودم کشاکشان به اولین خانه ی نزدیک دلم می رسانم.
اورا که با هزار آرزو مهمان دل جگرگوشه ام شده را کنار درمنزل می بینم که با اشتیاق منتظر ورودم است.
دوستش دارم نه از آنجهت که با پسرم همسفر وهمراه شده است.بلکه به تعهدی که به راحله جان داده ام.
دستش را برپشتم می گذارد حس دلفریب محبت برجانم شره می کند. تامیتوانم قربون صدقه اش میروم.جان دلم تو هم جان منی هم جان جانان من.بذری هستی که با مهربانی در جان همگی درحال رشد ونموهستی.
من میدانم محبت توی زیبایی نیست امامیتواند چهره را زیباکند. توهمانی که سالها در دلم باتو به گفتگو می نشستم.واکنون یار پسرم شدی. برای هم بمانید.