موهای بلندش را از روی صورتش کنار میزند و به سمتم می آید. با هر قدمی که به سمتم بر میدارد ، بهتر میتوانم چشم هایش را ببینم.زیر چشم هایش گود افتاده و پلک هایش سرخ هستند.زمزمه میکند:میگن زمان همه چیز رو درست میکنه……اما این حقیقت نداره!
با هر جمله صدایش بلند تر میشود.
~زمان نمیتونه ادمای مرده رو زنده کنه…
پلک میزند،تلاش میکند جلوی اشک هایش را بگیرد.
~نمیتونه چیزایی که از بین رفتنو ترمیم کنه.نمیتونه یه ادم رو برگردونه به بچگیش،زمان نمیتونه تکه های یه اینه ی شکسته رو مثل روز اول،همونقدر درخشان و زیبا کنار هم بذاره.
و حالا اشک هایش سرازیر میشوند.
~زمان نمیتونه اعتمادی که از بین رفته رو دوباره درست کنه،زمان نمیتونه قلبی که شکسته و از بین رفته رو ترمیم کنه….میشنوی؟!زمان نمیتونه همه چیز رو مثل روز اول کنه….پس دست از سرم بردار……میشنوی؟دست.از.سرم .بردار.
رو به روی من،روی زانوهای زخمی اش،به زمین میافتد.
~بعضی چیزا فقط……هیچوقت…..درست نمیشن