هندزفری را توی گوشش میگذارد،و ولوم موزیک را انقدر بالا میبرد تا چیزی جز ان را نشنود.
-برقص!
+چی؟
-گفتم برقص،حرکات ناموزون و عجیب غریب انجام بده،پاشو و برقص!
+تو مطمئنی که با من حرف میزنی؟
-مگه کس دیگه ای هم هست که بتونه صدامو بشنوه؟البته که نه،پاشو و برقص!
صدای موزیک را بیشتر کرد و پاهای لاغر و استخوانی اش را روی زمین گذاشت،چشم هایش را بست و یک قدم برداشت.برای اولین بار،واقعا میرقصید.واقعا زیبا میرقصید.دست هایش را درون هوا به آرامی تکان میداد،و آرام قدم بر می داشت،درست مثل پری هایی که بالای دریاچه میرقصند و به انعکاس خودشان خیره میشوند.موهای کوتاه و شلخته اش میدرخشیدند،بلوز سیاهش به شنل ابریشمی تبدیل شده بود.
+ آخ
به آینه اش برخورد کرد.دختر درون آیینه دیگر او نبود.دختر درون ایینه موهای سیاه کوتاهی داشت که دوشاخ شیطانی به شکل تاج اطرافشان را گرفته بودند،در میان آن دو روی سرش،گوش های گربه مانندی داشت.بال هایی شبیه به بال شیطان،اما پر داشتند درست مثل بال فرشته ها.چشم های درشت،یکی سبز و دیگری قرمز.دست هایی که با دستکش چرمی پوشانده شده بودند.شمشیری بزرگ که روی دسته اش شیردال بزرگی با چشمانی سرخ و سبز طراحی شده بود،در زیر آن حروف اچ و سی به چشم میخوردند.دستش را بلند کرد و آرام روی پیراهن سفید و شلوار سیاهش کشید.شمشیر را در قلافی که به شلوارش متصل بود گذاشت،دست هایش را محکم به صورتش کوبید.چرخی زد و اتاق را ور انداز کرد.دیوار های چوبی،شومینه و بوی چوب سوخته.فرش دست دوزی که از پوست یک گرگینه ساخته شده بود.مبل قدیمی با پایه های چوبی،یک قفسه پر از کتاب:تاریخ جادو،شجره نامه ی چارمینگ،شکار اژدها،موجودات جنگل غربی.یک کمد لباس چوبی که درهایش باز بود،یک کت و شلوار،تعداد بسیاری پیراهن سفید،و هزاران شنل از پارچه ها…نه…. پوست های مختلف.
+اینجا…باید…
~هی! زود باش باید بریم.
دختر موهای مشکی کوتاهی داشت،چشمان مشکی.پوستی بی رنگ و یک زره مشکی و سرخ.
+اون…تو…من تو رو…
زمین او را بلعید و او خودش را درحالی پیدا کرد که روی زمین افتاده و توان راه رفتن نداشت.
+چرا اون هنوز اونجاست؟….من…من اون رو از داستان حذف کردم!
-شاید چون جای اون همونجاست؟شاید چون اون دو نفر تونستن از چیزی محافظت کنن که شما از پسش بر نیومدین.البته تعجبی هم نداره… اونا از شما…سنشون خیلی بیشتره.
+کی بود؟!
