به زمین خیره شده بود و با خجالت لبخند میزد…موهای مشکی و لختش چشم هایش را پوشانده بود…تا به حال چشمانش را ندیده بودم.
~میدونم دوست داشتنم کار سختیه….
پوست صورت بی روح و سفیدش،صورتی و گرم می شد.
~اما من خیلی خیلی،دوستت دارم…چون تو خیلی دوست داشتنی هستی……
همانطور که حرف میزد،لبخند معصومانه اش بزرگ تر می شد و پر از خجالت…
~ فک کنم خودت می دونستی…که خیلی دوستت دارم…اما علاوه بر اون…..
به سمتم امد و مرا در آغوش کشید…درست مثل بچه ی کوچکی که مادرش را در آغوش می کشد…زمزمه کرد:
~بهت نیاز دارم…..
سرش را بالا اورد،چشمانش….قرمز بودند…به ارامی خندید….
~به خونِت…
پ.ن:من زنده امممم!!!