
نایلونی شفاف و زرد رنگ دور گلویم بسته شده است.
شاید هم "گلویش"،چند ساعتی میشود که دیگر یک نفر نیستیم.
چهره اش که از زیر نایلون کدر،کج و معوج به نظر میرسد؛بنفش شده. البته شاید ارغوانی توصیف مناسبتری باشد.دهانش به شکل حرف "o" باز ماندهاست.
میتوانستم مرگ شاعرانهتری برای خودم انتخاب کنم.چیزی که درخور زندگی مشقتبارم باشد.
مشقت؛به نظر کلمهی بزرگی میآید.
شاید برایتان سوال باشد،چه چیزی "ما" را از هم جدا کرد.
بیشتر زندگی کوتاهم را به خوب بودن سپری کردم.
نه،اشتباه نکنید.
از خودم تعریف نمیکنم.
من،در واقع او؛ از آن دسته افرادی بود که وقتی درد میکشید،شما را در آغوششان میگیرند و شما هم سرتان را روی شانهاشان میگذارید و بافت پلیور زردشان را با اشکهایتان خراب میکنید.
کسانی که "میفهمند".
آنهایی که با کلماتی مثل "فرشته" توصیفشان میکنید.
قطعا او فرشته نبود،حتی به زحمت میتوانستید انسان صدایش کنید.
دروغگو بود.
تمامش برای این بود که خودش را آدم خوبی جلوه بدهد.
مطمئنا ذرهای به احساسات دیگران اهمیت نمیداد.
این چیزی بود که بین "ما" فاصله انداخت.
من میترسیدم،از "خوب نبودن" میترسیدم.
از این میترسیدم که واقعا اهمیت ندهم.
از شکستن اعتماد آدمها میترسیدم.
از این میترسیدم که نکند بیفتم،شکافی در وجودم ایجاد شود و تمام آن بدی ها بیرون بریزد.
"خوب بودن"، فرو رفتن سوزن های نقره ی کوچک در گوشت تنم بود.
نمیدانم چطور به آن نقطه رسیدم.از اولین لحظه ای که "خوب" بودم،فهمیدم که دیگر نمیتوانم خوب نباشم.
مردابی که هر روز بیشتر درآن فرو میرفتم.
نمیتوانستم "خوب بودن" را ترک کنم،بیرون کشیدن "ما" از آن مرداب غیرممکن بود.
خودم را نجات دادم.
کاری کردم که هرآدم عاقلی انجام میدهد.