صدای جیغ در گوشش میپیچید.
همه چیز آرام بود، هر چیزی درست سر جای خودش.
آدم ها می رفتند و میآمدند........می رفتند و میآمدند.........می رفتند و می آمدند........
و در میان این رفت و آمد ها........هر از گاهی دلی می شکاندند،اشکی را جاری میکردند و دنیایی را زیر و رو
بر هر چیزی،دائما در رقابت بودند و بازنده کسی بود که قلب مهربان تری داشت.....
هنوز مرگ روح جریان داشت.........هنوز می شد انسانی را با کلمات زیر پایت خرد کنی............
هنوز میتوانستی از صدای شکستن قلب ها لذت ببری..........از اشک هایشان، از صدای پچ پچ و شایعات.....
مگر چه چیزی لذت بخش تر از قتل با کلمات وجود دارد؟لذت بخش تر از تماشای آن درد بی پایان؟
هنوز هم از هیولا ها میگفتند.....
در داستان ها و قصه های شامگاهشان.....
هیولاهایی با پنجه های بزرگ و پر مو........از آنهایی که زیر تخت پنهان میشوند........
هیولاهای واقعی.......
می ترسیدند...........
از هیولاهای کاغذی...........
از هیولاهای درون کتاب ها...............
همه چیز آرام بود، هر چیزی درست سر جای خودش........