رز سرخ را در دست خونینش میفشرد.بعد از بارها تلاش جملات کوتاه و نامفهومی به زبان اورد….
~پس جوابت نه ئه،درسته؟
+م…متاسفم….من……
سرش را بالا اورد و لبخند زد،چهره اش داد میکشید میخواهد گریه کند.طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم.
~اشکالی نداره……..اونقدر هم جدی نبودم…..
خونی که از دستش میچکید بیشتر از هر چیزی نگرانم میکرد اما،چه باید میگفتم….قلبش را شکسته بودم.
~از….از من خوشت نمیاد….؟
حتما دیوانه شده بود که این ها را میگفت،مگر کسی میتواند چشم های ابیش را ببیند و عاشقشان نشود؟لبخند زیبایی که همچون خورشید میدرخشید،موهای فرفری قهوه ای و دستان ظریفش،مگر میشود همچون الهه ای را دوست نداشت؟
+اینطور نیست من،من دوستت دارم……..
بیشتر از هر موجودی در این کره خاکی او را دوست داشتم و میپرستیدمش،به قول مادرم دیوانه اش شده بودم…….
~پس،چرا؟
چشم های آبیش،خیس و قرمز بودند.قلبم نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند.من دیوانه اش بودم اما لیاقت ان الهه را نداشتم……….نمیخواستم به زبان بیاورم چقد ترسیده ام…….چشمانم را محکم بستم………با صدای نسبتا بلند داد کشیدم
+من…….من لیاقت تو رو ندارم……..تو یه الهه ای و من……چیزی حتی کمتر از یه ادم عادی هستم……..
چیزی نگفت….………
هیچی……….سکوت ازار دهنده بود……
ناگهان دست های ظریفش را درون دستان خودم حس کردم………
چشم هایم را ارام باز کردم و نگاهش کردم……..او را در آغوش کشیدم…….
-کات
-کارتون عالی بود بچه ها!واسه امروز کافیه،خسته نباشین!
آرام آرام از من فاصله گرفت………هنوز دستم را رها نکرده بود……
زمزمه کرد~ عالی بودی……….
در همین حین کارگردان به سمت ما امد و تمام لحظه ای احساسیم را به گند کشید…..
-کارتون عالی بود بچه ها خیلی خوب از عهده نقش بر اومدین و خوب احساساتشونو به نمایش گذاشتید،شما واقعا برای بازی این سکانس بهترین بودین….مطمئنم این بار حتما اژدهای ابی رو میبریم!….به لطف شما
او نمی دانست…..در تمام ایپزود های احمقانه ی سریالش اینجا تنها جایی بود که من و دال نقش بازی نمیکردیم…………..
~بله خانوم،حتما همینطوره….حالا اگه اجازه بدید…من و چو هی باید برگردیم خونه……..
پ.ن: از اونجایی که این پست به معنای واقعی کلمه چرته،ممکنه پاکش کنم??