کلبه ای روستایی در آینیشمور حدود سال ۱۹۹۳. در ورودی اصلی ساختمان در مرکز دیوار عقبی صحنه و دو پنجره در سمت راست و چپ آن قرار دارد. در سمت چپ خروجی صحنه یک دست شویی وجود دارد که دیده نمی شود، و درست در مقابل، سمت راست، فضای باز دیگری است که یک اتاق در آن به چشم می خورد. یک ساعت دیواری و پارچه ای که روی آن هیچ کجا خانهی خود آدم نمیشود» گلدوزی شده، جایی به دیوار عقبی صحنه نصب شده. کمدهایی در سمت راست و چپ صحنه به چشم می خورد که روی یکی از آنها تلفنی قرار دارد. چندین صندلی راحتی نزدیک دیوار عقبی و میزی در وسط صحنه که زمانی که نمایش آغاز می شود، گربهی مرده ای که نصف كله ندارد روی آن دیده میشود. دانی، صاحب میان سال خانه، و دیوی، همسایهی نسبتا چاق هفده ساله، با موهای بلند، ایستاده و در سکوت به این گربه خیره مانده اند.
دیوی: دانی، فکر میکنی مرده؟ |
مکث. دانی گربه ی له شده ی مرده را از روی میز بلند می کند. تکه هایی از مغز گربه به زمین می افتد. دانی به دیوی نگاهی می اندازد و گربه را دوباره روی میز می گذارد.
۱۰ ستوان آینیشمور
دانی : آره.
دیوی: نکنه تو کماس. می خوای به دام پزشک زنگ بزنیم؟
دانی: این بدبخت به یه چیزی مهم تر از دام پزشک نیاز داره.
دیوی: شاید به آمپول بهش بزنه؟
دیوی: مكث فعلا على الحساب تو این آمپول رو بگیر!
دانی پایش را عقب می برد و با لگد به پشت دیوی می زند.
گریان واسه چی میزنی؟! چند دفعه همه بهت گفتن با سرعت با اون دوچرخهی العنتيت از اون تپه ی لعنتی نیا پایین؟ قسم میخورم من به اون بیچاره نزدم! وقتی دیدم اش همین طوری افتاده بود تو جاده...! تو جاده، لعنتی! منم اصلا با سرعت نمیروندم، خیلی آروم می رفتم. یهو دیدم یه چیز سیاه قلنبه افتاده تو جاده، با خودم گفتم این دیگه چیه... بعد که از روش رد شدی، حتما یه بارم عقب عقب اومدی