من حسین هستم. این اولین نوشته منه که دارم منتشر میکنم. قبلا نوشتم ولی جایی درز نکرده، بیشترم فلسفی و عاشقانه بوده، این سری میخوام تجربه زندگی تحصیلی و کاریم رو که خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده و باید به چند نفر بگم شاید به درشون بخوره رو بگم و میدونم شاید اولش که بخونید خیلی ها جبهه بگیرن، ولی جسارت حرف درست زدن رو باید داشت حتی اگه خلاف جهت آب شنا کردن باشه!
ازینجا شروع میکنم، حتما این جمله های کلیشه ای ( واقعا به نظر من کلیشه ای) رو شنیدید که درس بخونم چی بشه؟ این همه تحصیل کرده بیکار داریم... طرف با فوق لیسانس داره مسافر کشی میکنه...پارتی میخواد کار خوب پیدا کردن... تو دانشگاه هیچی به آدم یاد نمیدن و ...
همین اول کاری اینو بگم خود من به شخصه تا چند سال پیش همین طرز تفکر رو داشتم، زمانی که مصاحبه میرفتم و نمیشد. زمانی که نمیدونستم چرا موفق نمیشم، زمانی که فکر میکردم همه چی واقعا پارتی بازیه...
الانم نمیخوام منکر همه این واقعیت ها بشم، اینکه سیستم آموزشی ما درست نیست، اینکه فوق لیسانسه مسافر کش داریم و ... نه همه این واقعیت ها هست ولی حقیقت این وسط لابلای این خرده فرهنگ دهه شصتی ها مخصوصا پنهون مونده.
بزارید از خودم شروع کنم، من از بچگی جزو نفرات اول مدرسه بودم، خرخون هم نبودم تعریف از خود نباشه ولی خوب اینکه باید درستو بخونی و نمره خوب بیاری حتی شب امتحان رو وظیفه و مسئولیت میدونستم. دبیرستان نمونه دولتی رشته ریاضی فیزیک رو با معدل خیلی خوب تموم کردم. عاشق رشته معماری بودم. ته تهش خودمو یه مهندس برق خوب تصور می کردم. کنکور سال اول رو نخوندم و قصد داشتم یکسال کامل وقت بزارم. کنکور رو همینطوری رفتم سر جلسه. یه رتبه کذایی آوردم، یه انتخاب رشته الکی هم کردم. رشته مدیریت بازرگانی شبانه دانشگاه یه شهرستان دور هم قبول شدم. پدرم چون فکر میکرد من آدمی هستم که همه چیز رو نصفه ول میکنم مثل یک پدر مقتدر دهه شصتی منو برد و به اجبار تو رشتهی و دانشگاه و شهری که نه رشته و نه دانشگاهشو و نه جساراتا شهرشو دوس داشتم، ثبت نام کرد.
کسی به من یاد نداده بود میتونم رو حرف پدرم هم حرف بزنم. بلد نبودم که باید یجاهایی تصمیم بگیرم. انقدر ساده...خلاصه من موندم اونجا. کم کم سرم گرم دوران دانشجویی و عشق و عاشقی شدم و به کل فراموش کردم چی بودم چی شد... ترم 5 بودم، کم کم به این فکر میکردم که بعد فارق التحصیل شدن با مدرک نامعتبر یه رشته که دوسشم ندارم و پارتی هم ندارم چیکار کنم؟
اولین و شاید بهترین ایده که به ذهنم اومد این بود که به خودم گفتم: ببین، درسته رشته دانشگاهیتو دوس نداری، درسته شاید مدرکت معتبر نباشه و پارتی نداشته باشی ولی تو همین مسیر که قرار گرفتی و بنا به دلایلی راه بازگشت نداری، ادامه مسیر رو درست برو. هر چند که ناخوشاینده برات. تصمیم جدی گرفتم که باید بشینم برای کنکور ارشد بخونم. شروع کردم خوندن، آزمون آزمایشی و ... همه کارهاییکه باید تو دوره کنکور سراسری میکردم، هر چند شاید دیر و بی علاقه- ولی خب الان میبینم خیلی هم دیر نبود- خلاصه 7 ترم لیسانسو تموم کردم. کنکور ارشد رشته مدیریت گرایش مالی که خیلی هم سخت بود رو با رتبه 28 قبول شدم. دانشگاه علامه طباطبایی.
نشون به او نشون که اولین روز کلاس ارشدم استادمون گفت معرفی کنید و بگید لیسانس چی و کجا خوندید و ازینکه شنید من کجا درس خوندم و الان با این رتبه خوب نشستم سر کلاسش دهنش باز موند!
یادمه به هر کی میگفتم من از رشته ام خوشم نمیاد میگفت رتبه دو رقمی ارشد چی داری میگی؟ ولی خواستن توانستن بود و دقت نمیکردن که توانستن معادل دوست داشتن نبود!
بعد از تموم شدن ارشد و بعد کلی مصاحبه و شکست خوردن و خون دل خوردن بالاخره تو یه شرکت خوب، استخدام شدم. شاید اگه هنوز تو مقطع دانشگاه باشید و تجربه کاری نداشته باشید این حرفی که میخوام بزنم براتون هضمش سخت باشه ولی تا شیش ماه اول یکی از کارهای اصلی من تو اون شرکت بزرگ با مدرک فوق لیسانس دانشگاه علامه فقط تهیه گزارشات خیلی ساده و ابتدایی و ازون بدتر کپی گرفتن اسناد و بایگانی بود!
من همه این کار هارو با اینکه بازم دوس نداشتم ولی بخاطر حس مسئولیت پذیری، بخاطر اینکه این فرصت شغلی رو از دست ندم و همچنین به این امید که بالاخره خودمو نشون میدم و جایگاهمو بدست میارم با دقت و سرعت انجام میدادم. بعد از یک سال شدم نور چشمی مدیرم. نه بخاطر کار بلد بودن یا هر تصور دیگه که دارید. بخاطر دقیق بودن و مسئولیت پذیریم.
مدیری که باهاش کار میکردم خیلی اخلاق مدار نبود. در حدی که به همه توهین میکرد! اواخر دومین سال کاریم اونجا بود و غرور هم برم داشته بود که الان با این دو سال سابقه کار تو این شرکت خوب دیگه منو رو هوا میزنن. شروع کردم به اظهار نظر و مخالفت و انتقاد به رفتار مدیرم. خیلی شیک و مجلسی بعد از یکماه اخراج شدم! به همین راحتی. اهمیتی نمیدادم چون مغرور بودم الان ده تا پیشنهاد کار بهم میدن.
همه کسایی که فکر میکردم الان منو رو هوا میزنن یه بهونه آوردن. گفتم عب نداره میرم خودم هر جا شده رزومه میدم و مصاحبه میکنم بالاخره رزومه به این خوبی حتما خواهان داره! میرفتم مصاحبه، تو حوزه کاریم سوال میکردن، من چیزی بلد نبودم چون فقط کارمو درست انجام داده بودم و نمیدونستم چی هست اون کار! هیچ موقع هم ازم نخواسته بودن که برم و یاد بگیرم، درست مثل سیستم آموزشی. کارامو مثل درس هام عالی پاس میکردم. ولی بعد کلی مصاحبه تازه فهمیدم کجای کارم. مدرک و سابقه تو شرکت خوب و دوستانی که فکر میکردم هوامو دارن هیچ کدوم به هیچ دردی نخوردن.
بعد از چند ماه تو یه شرکت نرم افزاری که تو حوزه نرم افزارهای تخصصی رشتم بود بصورت آزمایشی به عنوان پشتیبان واسه جواب تلفن دادن استخدام شدم! با نصف حقوق شرکت قبلیم. چاره نبود، کاری پیدا نکرده بودم و اگر همینو هم از دست میدادم دیگه باید واقعا میرفتم فوق لیسانس مسافر کش میشدم! تا شش ماه اول باز غر میزدم به خودم، من این کارو دوست ندارم، منو چه به این شرکت، من باید تو بهترین شرکتها کار کنم...
انقدر بی میل و رغبت کار میکردم که یکی از همکارای الانم که ازمن خیلی قدیمی تر بود بعدها بهم گفت فکر میکردم تو کلا هیچی حالیت نیست و به درد نمیخوری. یه روز نشستم با خودم باز فکر کردم، گفتم اینم دوباره همون مسیر دانشگاهه، تا اینجا اومدی پس باز تلاش کن و ایندفعه سعی کن حداقل کار رو علاوه بر اینکه دقیق و درست انجام میدی با کنجکاوی و تلاش مضاعف بفهم داری چیکار میکنی، کار رو اصطلاحا بقاپ از بقیه. از فرداش شروع کردم. سخت کار میکردم. از هر کس و ناکسی سوال میپرسیدم تا بفهم چی به چیه هر چیزی چه مفهومی داره. حتی پنجشنبه و جمعه ها سخت تو خونه کار میکردم. هیچ کاری رو بدون دونستن اینکه علتش چیه و چرا به این روش انجام میشه رو انجام نمیدادم. باید ته همه چیو در میاوردم. به تمام نرم افزارهای اون بخشی که توش مشغول بودم بعد از یکسال چنان تسلطی پیدا کردم که هیچ کس بارش نمی شد. حتی می رفتم نرم افزار شرکت های رقیب رو هم با هزار دوز و کلک دسترسی پیدا میکردم ببینم اونا دارن چیکار میکنن و به اونا هم دید پیدا می کردم. درباره کارم هر مطلبی بود میخوندم. دل به کاری داده بودم که اولش دوس نداشتم ولی وقتی بعد از یکسال مالک مجموعه بهم گفت تو بهترین انتخاب من تو سال گذشته بودی خستگی کار از تنم درومد و کم کم دیدم داره از تلاش خودم حداقل لذت میبرم و با ده برابر توان به کار ادامه دادم.
گذشت و گذشت بعد سالها شدم سرپرست و مدیر و همه کاره تیمی که توش هستم. و همه اینها دیگه برام لذت بخش بود. هنوزم به رشته تحصیلیم علاقه ندارم ولی تو کار و تخصص خودم حرف برای گفتن پیدا کردم و به کارم علاقه پیدا کردم. به کاریکه براش خیلی زحمت کشیدم.
موازی با من یکی از دوستان دوران دبیرستانم از روزی که با من فارق التحصیل شده بود و این همه سالی که من با خون دل کار میکردم، بیکار مونده بود و هنوز ازین مصاحبه به اون مصاحبه و هنوز به جیب پدرش وابسته بود. هنوز همون حرفای اولی که زدم رو میگفت. رشته معماری که مورد علاقه منم بود رو خونده بود. یبار که داشت مینالید از زمونه، بهش گفتم رفیق جان رشته دانشگاهتو دوس داشتی واقعا؟ گفت آره، گفتم تا اینجا یکی از من جلو تری، گفتم موقع تحصیلت رفتی نرم افزارهای تخصصی رشته ات رو یاد بگیری؟ تریدیمکس و اتوکد و فلان و بیسار بلدی؟ گفت نه، گفتم رفتی جایی کار آموزی؟ گفت نه؟ گفتم قوانین ساختمان و شهرداری رو بلدی؟ گفت نه، گفتم پارتی داری گفت نه. گفتم من الان کارفرما، تو یه مدرک خوب هم داری، چرا باید تورو استخدام کنم؟ حرفی نداشت برای زدن...
با خودم گفتم حسین تو خیلی داری ایده آل فکر میکنی اینطوری ها هم نیست. دو دل بودم از حرفایی که بهش زدم.
گذشت تا یه بار یکی دیگه از دوستان خانوادگیم که گرافیست ماهری بود رو دیدم. بخاطر تعدیل نیرو بیکار شده بود و رفته بود تو یه شرکت طراحی نمای ساختمون که اصلا توش سر رشته نداشت استخدام شده بود. گفت روزی که رفتم مصاحبه مدیر عامل اون شرکت گفت تو حوزه انیمیشن فوق العاده ای ولی من کسی رو میخوام تجربه مرتبط داشته باشه. شرمنده ما کار اموز با سن شما نمیخوایم بفرمایید بیرون. دوست ما هم پا میشه میاد بیرون. فکر کردید چیکار کرد؟ باید خرج زن و بچشو میداد. می گفت رفتم یکماه نشستم شبانه روز یه طرح نمای ساختمون فرضی رو با تمام جزییات کار کردم و بالاخره تونستم تمومش کنم. پا شدم رفتم تو همون شرکت، وقت مصاحبه خواسته بود، مدیر عامل با دیدنش گفته بود مگه نگفتم تو به درد من نمیخوری، تشریف ببرید آقا اینجا کاری برای شما نیست. به التماس گفته بود من یه نمونه کار زدم. فقط ببینید اینو، بعد هر چی شما بگید. مدیر عامل اون شرکت با اکراه و البته اصرار زیاد این دوستمون رو قبول میکنه و وقتی طرح رو میبینه چنان شگفت زده میشه که باورش نمیشه تو مدت یک ماه این شخص همچین تسلطی پیدا کرده. خلاصه استخدامش میکنه و القصه...
اینبار یکم دیگه با خودم فکرکردم. دیدم نه آدم حتی تو کاری که تخصص نداره تونست با تلاش شبانه روزی موفق بشه. واقعا هم نه پارتی داشت نه هیچی.
گذشت دفعه سوم سوار تاکسی بودم. از صحبتای راننده با موبایلش فهمیدم شغل اصلیش رانندگی نیست و در واقع وکیل دادگستریه. تاکسی فقط وسیله دم دستیش بود باهاش بتونه بره تو طرح ترافیک. دو تا مسافر هم میزد اون وسط. حرف از کار شد. گفت من سرهنگ بازنشسته ام، دانشکده افسری حقوق خوندم، امتحان وکالت دادم قبول شدم. انقدر تلاش کردم که الان دانشجوهای دکترای حقوق زنگ میزنن به من و سوال هاشون رو از من میپرسن. گفتم آقا من یه چیز میگم شما تایید یا رد کن. گفت جانم. گفتم قبول داری بیکاری جوونا صرفا بخاطر نقص سیستم آموزشی و مدیریت غلط مدیران و پارتی بازی و این چیزا نیست؟ گفت چند سال تجربه داری این حرفو میزنی، گفتم هشت سال. گفت من بعد 40 سال به این حرف تو رسیدم.
ایندفعه دیگه ته دلم قرص تر شد که نه تنها من بلکه هزاران جوون دیگه مثل من شاید دارن راه رو غلط میرن و اشتباه فکر میکنن.
یاد یه حکایت ازین این دوره های انگیزشی افتادم که میگفتن یه راننده لیفتراک تو ایران خودرو وجود داره که دو برابر مهندسای اونجا حقوق میگیره. علت چی بود؟ چون چنان مهارتی تو کار با لیفتراک تو انبارهای کوچیک و جاهای سخت پیدا کرده بود که کار چند نفر و چند روز رو با مهارتش تو یه روز وبه تنهایی انجام میداد.
دیگه رسیدیم به بخش نصیحت ?
1- کاری رو بکن یا رشته ای رو بخون که دوست داری. مهم نیست کتابداری باشه یا مهندسی هوافضا، رفتگری باشه یا صافکار ماشین، ببین چی دوست داری همون کارو بکن تا موفق بشی
2- اگه داری درس میخونی، حتی رشته ای که دوس نداری، دیر نیست. سیستم آموزشی رو ولش کن. اگر استادت یه کتاب معرفی میکنه تو برو همه کتابای مهم اون درس رو بخون. خودت برو نرم افزارهای تخصصی رشته ات رو یاد بگیر. برو به عنوان کار آموز بدون غرور تو هر شرکتی که شده رایگان مشغول شو.
3- حتی اگه داری کاری رو میکنی که دوست نداری، هیچ کاری رو بدون دونستن علتش انجام نده، همیشه دنبال انجام دادن کارها به بهترین روش باش. تا علت و فلسفه هر چیزی رو ندونی نمیتونی خلاق باشی. پرسشگر باش.
4- حرف آخر: تو جامعه ای که نرخ بیکاری بالاست، تحصیل کرده زیاد، تو به بهترین باش، اگر برات فرش قرمز پهن نکردن بیا و هر چی خواستی بگو.
موفق و پیروز باشید.