hoseinfathi67
hoseinfathi67
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بحران سی و چند سالگی!

تو سن 30 سالگی هم بحران داریم. من بهش مبتلا شدم. بحرانی که هر کسی بهش مبتلا نمیشه، بحرانی که ما معمولی ها بهش میگیم خستگی، بحرانی که بعضی ها بهش میگن هر چی میدوام بهش نمیرسم. ولی حتی منم پیشتر فکر میکردم این نرسیدن به مال و منال دنیاست، یا تو بهترین حالت حتی نرسیدن به آرامش... اما الان که تو اوج بحرانم میگم اشتباه کردم، حتی آرامش رو اشتباه جستجو میکردم.

اگه بخوام به زبون زمینی توضیحش بدم میشه مثل حس نوزادی که از آغوش مادرش جدا کردنش و بی قراری میکنه، میشه حس غربت تو یه شهر غریب، میشه حس غروبای جمعه، میشه حس تنهایی وسط این همه آدم که نمیفهمیشون، میشه حس خماری یه معتاد، میشه حس جدایی از یه دوست که دیگه برنمیگرده، میشه حس یه کارگردان که هر چی فیلم بی سر و ته میسازه بازم اقنا نمیشه،...

این حس رو اگه نداشته باشی میشه بهش بیشتر فکر کنی و تن و دلت یهو بلرزه و سردت بشه و بفهمی چی میگم. واقعا دارم به این نتیجه میرسم روح منم از یه روح بزرگتر جدا شده، قطره ایم که از دریا جدا شدم، اسیر این زمین خاکی شدم. " کز نیستان تا مرا ببریده‌اند، در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند..."

اون روح بزرگ آرامش منه. همه این حس های دردناک و سوهان گونه که توصیف کردم بالاخره برای آدمیزاد عادی میشه، نه اینکه عادی بشه بلکه سرش با چیز دیگه ای گرم میشه، ولی روح من یکی که از روح بزرگ جدا شده نمیخواد و نمیتونه و نباید سرش گرم بشه، سی سال زندگی تو این دنیا بالاخره بهم فهمونده که من باید به چیزی برسم، به اصل خودم. باید به اون کل که ازش جدا موندم برسم. هزاران سال آدمها سعی کردند با هر ابزاری کمی به اون کل نزدیک بشن، اما هر کسی هم که موفق شده دیگه پیداش نشده، "کان را که خبر شد خبری باز نیامد..."

خوشی های این دنیا که ما اسمشون رو گذاشتیم خوشی مثل این میمونه که داری تو مرداب غرق میشی و بجای اینکه دست و پا بزنی و به طریقی خوتو بکشی بالا، شرایط رو قبول کنی و غرق شی... شنیدم که ادمایی که از سرما زدگی میمیرن تو لحظه های آخر خوابشون میگیره و با اینکه جسشمون داره میمیره روحشون آروم میگیره و تموم. به این میگن تسلیم شدن. به این میگن غرق شدن. وقتی هم که خیلی غرق بشی دیگه حتی اگر اون روح بزرگ رو اتفاقی هم یجایی ببینی یا نمیشناسیش یا حتی اگر بشناسیس تمایلی بهش نداری. چون آلوده شدی. منم آلوده ام ولی هنوز وجودم و ذاتم مثل یه تیکه سنگه که فقط گلی شده، اگه یه آبی بهش بخوره گل و لای روش شسته میشه و وجود سخت و شفافش نمایان میشه.

بیا گاهی هنوز هم به روح بزرگمون فکر کنیم و انسان ها رو قضاوت نکنیم. بیا هنوز به کسایی که یه روزی قبولشون داشتیم نگیم تو هم که... بیا بهم نزدیک بشیم و با دلخوشی از اینکه یه نفر دیگه هم هست لحظه ها رو سپری کنیم و ببینم چی میشه. به امید اینکه یه روزی بالاخره به روح بزرگ... یا بهتر بگم به خدای بزرگ بپیوندیم... مهم نیست حتی در کنار هم باشیم یا نه. فقط کافیه دیگه قضاوت نکنیم...

بحران سی سالگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید