یه هفته ای میشد که هر روز برا خریدای عروسی میگشتم با اینکه تاریخ عروسی مشخص نبود ولی نمی خواستم مث نامزدی همه چیز عجله ای و هول هولکی باشه. یه روز که داشتم به خونه برمیگشتم از بس که کل خیابون گشته بودم با خودم گفتم که امروز این مسیرو تا جایی که تاکسیا هستن پیاده برم همینجور که داشتم می رفتم به میدون رسیدم دور میدون یه بنردیدم که تبلیغ یه مزون بود. آدرسشو که نگاه کردم دیدم توی همون خیابونه. برگشتم به آدرسی که نوشته شده بود رفتم من که همه جا رو گشته بودم دیدن این مزونم خالی از لطف نبود اگه خوب بود که خیلی عالی میشه اگرم نه که چیزیو از دست ندادم فقط یه مقدار دیرتر میرسم خونه. 5 دقیقه پیاده روی کردم تا به مزون رسیدم با اینکه همین چند دقیقه پیش از اونجا گذشته بودم ولی انقد فکرم درگیر بود که توجهی به مزون نکردم.
وقتی وارد مزون شدم محیطش خیلی برام جالب بود بعد از این همه مزونی که رفته بودم هیچکدوم اینجوری نبود. مزون دو طبقه بود طبقه اولش لباس عروس و کارای نامزدی بود کلی کارا تنوع داشت. فروشنده بهم گفت چه کاری مدنظرتونه و تاریخ عروسیتون چه موقس گفتم تاریخ مشخص نیست فقط خاستم یه نگاهی کرده باشم از یه مدل خیلی خوشم اومد. فروشنده اصرار کرد که بپوشش و تنخور لباسو ببین. بدم نیومد رفتم توی پرو تا لباسو بیارن چقد پرو بزرگ بود چهارطرفت آیینه بود خودتو از هر زاویه میتونستی ببینی. لباسو با کمک فروشنده پوشیدم خیلی قشنگ بود توی تنم. به فروشنده گفتم میتونم کارای طبقه بالا ببینم گفتن بله بفرمایید. طبقه بالا کلی کارای کیف و کفش متفاوت داشت که نظیرشونو توی بازار ندیده بودم. سمت دیگه تاجا توی ویترین بود همه جور تاجی که فکرشو بکنی. یه قسمتم بود که کارای گل و توربان بود. فقط یه نگاه اجمالی کردم و بیرون رفتم.
خیلی خوشحال بودم بالاخره این همه گشتن یه نتیجه ای داشت. رفتم اون طرف خیابون تا تاکسی بگیرم برم خونه. توی تاکسی بودم که علی زنگ زد گفت کجایی گفتم دارم میرم خونه، گفت امشب با خانواده میایم خونتون. وقتی به خونه رسیدم به مامانم گفتم امشب علی با خانوادش میاد. یه سری کار داشتیم تا شب انجامشون دادیم وقتی مهمونا اومدن بعد از خوش و بش و شام. بحث به سمت عروسی کشیده شد بابام گفت بهتره بیشتر از این طول نکشه اونام گفتن اتفاقا مام امشب برای همین موضوع اومدیم که یه تاریخ برا عروسی انتخاب کنیم. نگاه تقویم کردیم قرار شد ماه دیگه یه مناسبت بود عروسی اون روز بگیریم.
از فردا قرار شد روزای که علی کارش کمتره بریم دنبال کارای مراسم عروسی اول از رزرو تالار و باغ شروع کردیم. خیلی خوب بود یه ماه وقت داشتیم همه ی کارامونو با آرامش انجام می دادیم. برای لباس عروس، تاج، کیف و کفشم لازم نبود اینور اونور بریم توی اون مزون همه یکجا بودن. آرایشگاهم چن جا رفتم کاراشونو دیدم و یکی از آرایشگاه ها که کاراشونو دوست داشتم رزرو کردم.
روز نامزدی یه سری چیزا برام تجربه شده بود مثلا وقتی رفتم کفش بخرم بهم گفتن یه کیف کوچیکم بخرم تا وسایل ضروریمو توی کیف بزارم ولی گفتم نمیخام اخه چه وسیله ای مگه دارم. ولی روز نامزدی گوشیم همش توی دستم بود یا دست خواهرم ترس اینو داشتم که گم نشه یا مثلا شاباش دست این و اون می دادم چون یه کیف نداشتم که همرو اونجا بزارم.
وقتی برا انتخاب لباس عروس و تاج رفتم یه چیز جالب دیدم این مزون یه سری سرویس داشت که روز عروسی استفاده کنی تا مبادا طلاهات گم بشه. اخه خیلی پیش میاد توی عروسی مخصوصا توی باغ طلا رو گم کنی. یه سرویس خریدم تا از سرویس خودم استفاده نکنم، همون لباسی که انتخاب کردم پوشیدم خیلی توی تنم نشست و یه تاجم فروشنده آورد که متناسب با لباس بود. کیف و کفشمم خریدم با اینکه برا بار چندم بود که کفش پاشنه دار می پوشیدم ولی این کفشا خیلی راحت بود و به راحتی باهاش راه می رفتم. همه ی خریدا و کارامو انجام داده بودم.